۲۰ آذر ۱۳۸۷

سرمای آفرینش

چه دنیای محوی...
- بدو... بدو برو... از دست که بدیش دیگه میمونه کلی افسوس که باید تحمل کنی....!
این چه حسیه؟!... دارم میلرزم... دندونام چرا به هم میخوره؟
- دیگه صبر نکن... تا کی میخوای همینجا وایسی؟ هوا سرده ولی تو نترس... 
چرا همه جا سفیده؟ من کجا گیر افتادم؟
- بغلش کن... رو موهاش دست بکش... نترس اونم دوست داره!
حتی نمی‌تونم جلوی حرکت دستم رو بگیرم... بدجوری تکون می‌خوره... دیگه انگشتام رو حس نمی‌کنم... حتی نمیتونم دستم رو مشت کنم...!
- بگو مرگ بر...
مرگ؟ کجاست؟ این کیه با من صحبت می‌کنه؟
- بخوان مرا... تقاضای بخشش کن... بهشت در انتظار شماست...
بهشت؟ راهش از کدوم وره؟
- توان اندیشه ارزانیتان شد... پس بیندیشید...
به چی؟ من که اصلا کاری از دستم بر نمیاد...
- هیچ یک از حرکات شما بی جواب نخواهد بود...
حرکت؟ من اول باید زنده بمونم... ولی اینجا دارم می‌میرم...
- مرگ دست شما نیست.
کمک....
همین نزدیکی ها باید یه کلبه ای چیزی باشه که بتونم خودم رو نجات بدم... گرسنگی داره از پا درم میاره... سوزش پاهام رو دیگه حس نمی‌کنم. ولی میدونم تو وضع خوبی نیست.... دستاااااام....
- به انسان گفته شد که به همنوعت مهر بورز...
بسه دیگه... من اینجا هم نوعی نمی‌بینم... هرکی اینجاست داره زندگیشو می‌کنه... ولی من حتی نمیتونم نزدیکش بشم... کدوم هم نوع؟ اون خرس گنده؟ فقط کافیه برم سمتش که یا فرار کنه یا با آغوش باز برای نهارش دعوتم کنه به خورده شدن...
- انسان ها به چهار دسته تقسیم می‌شوند... نباتات... چهار پایان... وحوش... فرشتگان
پس انسانش کجاست؟ اینا که قبلا هم دسته بندی شده بودند...
- کوه مجموعه ای از سنگ و خاک و گیاه است و رودی که ازان سرچشمه می‌گیردو آسمانی که بر فراز آن است...
ول کن این حرفارو... نجاتم بده ازین وضع..
- و انسان نا شکری می‌کند وفتی کمترین سختی را می‌بیند... هرچه بیشتر بدست آورد بیشتر می‌خواهد.
یعنی من الان وضعم خوبه دیگه؟ راست میگی... شایدم به این بدی که فکر می‌کنم نیست... یکم هول شدم... به همین سادگی.
حد اقل یکی هست که باهام حرف بزنه... راستی این کیه؟ 
 تو کی هستی؟
الو...
با توام.
آهای...
کوشی؟


۹ آذر ۱۳۸۷

آروم...‌آروم... آروم.

هیس...
هیچی نگو...
فقط بذار آروم باشه...
آروم... آروم... آروم...
نه، به چیزی دست نزن.
آخه تازه داره به این وضع عادت می کنه.
چیزی رو جابجا نکن...
بذار اون موزیک همچنان پخش بشه !
می ترسم اگه قطعش کنی آرامشش بهم بخوره.
آخه میدونی!
شبیه شیشه شده که دیگه حتی طاقت یک ضربه ی ضعیف هم نداره...
تَرَک خورده... ایندفعه اگه بهش دست بزنی میشکنه.
قبلا همه چیز فرق داشت.
اون قوی بود.
یعنی در واقع قوی نبود؛ اون موقع هنوز نمیدونست چقدر شکنندست !
نه! توروخدا اون گل خشک رو از تو گلدون بر ندار...
بذار خرده هاش همونجوری کنار گلدون بمونه...
لب های سرخت رو نزدیک گلدون نبر.
حواست به نفس هات باشه...
نکنه گردوخاک نشسته رو گلبرگ های خشک رو بتکونی.
دیگه حتی سرخی ی خشک ِ زیر ِ گردوخاک ِ خاکستری هم اذیتش می کنه.
میبخشید هی منعت می کنم...
آخه حساس شده... میترسم آرامشش نابود بشه.
بذار- در- بسته بمونه...
جریان هوا، رقص ِ نور ِ آفتاب با گردوخاک توی هوا رو خراب می کنه.
نگاش کن! نگاش کن ببین چقدر آروم پشت میزش نشسته
تنها حرکتی که دیده میشه ته مانده ی دود ِ پیپشه... که نزدیک سقف حرکت می کنه...
او بالا رو نگاه کن...
نه... نه... نه... چرا اون کار رو کردی؟
مگه نگفتم هیچی نگو !!!
چرا از تابلوی نقاشی ی نیمه کارش پرسیدی؟
مگه نمیدونستی اون دیگه توان ادامه نداره!
حالا میخوای چیکار کنی؟
نزدیکش نرو... به خاطر خدا !
اون تازه داره عادت می کنه...
چیکارش کردی؟ چرا لبخند میزنه؟
ازت چی میخواد؟
خواست بغلت کنه؟
خوب، مگه ایرادی داشت؟
اون که کار بدی نکرد...
کجا میری؟
نه... نه...
اگه نمیخواستی بمونی چرا آرامششو بهم زدی؟
اون این همه هیجان رو از کجا آورد؟
نه... 
کجا میری؟ وایسا.
نه... نه... نه...
در رو نبند
برگرد ببین چجوری چشاش دنبالته !
فقط یبار دیگه برگرد و لبخندش رو ببین که چقدر سخت داره خشک میشه...
دلت میاد بری؟
من که گفته بودم...
آخه کجا میری بیرحم!
چشاش رو نگاه کن! ببین چجوری داره تو اشکاش غرق میشه...
آخه چرا در رو پشتت اینقدر محکم کوبوندی؟؟؟
حد اقل میذاشتی فکر کنه تو فقط یه رویا بودی...
من که گفتم هیچی نگو...
فقط بذار آروم باشه
آروم... آروم... آروم...

به ميل خود در رهم سر مي‌سپارم...

من آن رند ِ دنياي كنونم
  كه آزاد از هوا هاي جنونم
اگر بندي ببينم بر سر راه
  به صد حيله ز خود وا مي‌رهانم
اگر فرمان دهند، شاهان عالَم
  به فرماني، ز فرمان جان مي‌ستانم
همه غم هاي عالم را جوابم
  به يك پيمانه، شادي مي‌ستانم
به باجگيران نخواهم داد باجي 
  كه لب هاشان به پايم مي‌كشانم
اگر خواهم به راهي سر سپردن
  به فرمان خود آن ره مي‌سپارم
...
به شادي دل به معشوق مي‌سپارم
  هزاران سجده بر پايش مي‌رسانم
با بوسه، لب را به آتش مي‌كشانم
  جانم را به لبخندش مي‌سپارم
گرم فرمان دهد، آن را به صد شوق
  به گوش جان، سر به فرمان مي‌گذارم
نشنوم پند و نگيرم هيچ تاثير
  اگر گوييد كه دل را وا رهانم
من آن مردم كه با عشق، رند گشتم
  مگوييدم، مگوييدم، مگوييدم چنانم
ندانيدم، ندانيدم، ندانيدم چه هستم
  كنار باده با ياد او نشستم
چنان غوغا كنم من در ره عشق
  كه خالق را به پرسش مي‌كشانم
...
فرامرز آبان 1387

۴ آبان ۱۳۸۷

براي آن كه گريه كرد...

اي تنها ترين ستاره ي عاشق...
اي تو كه مرحمي بر جان جانان...
در ظلمت شب چراغ راهي...
انگاره ي هماي بر دنايي...
پرواز كن بر دل عشاق...
رها كن هرچه ظلمت...
روشن كن جانت را به جانت
روشن كن جانت را به جانت
روشن كن جان را به جانانت.
اي كه تويي روشني ي خلقت..
رها كن اين مرز شكستن.
براي تو اي زيبايي ي شعر...
يك سبد ستاره دارم...
براي اون دل تنهات...
يه دنيا ترانه دارم.
نمي ترسم از ظلمت دنيا...
مي ترسم از شب ِ صداي تو...
بيا و سهمي از اين دل ما باش...
سهمي از معراج ما باش...
دل پر اميد ما... 
شاديتو آرزو داره...
گريه نكن... گريه نكن..
گريه ي تو هميشه درد ماست.
سوختن به پاي تو...
ارزش اين دنياي ماست.
تو بمون و شاد باش...
معني رنگ واقعي باش...
براي اين دنياي پر از رنج...
شاد ترين رنگ زندگي باش...
آره درست مي‌گفتي تو.
هيچوقت دير نيست..
دوستي و عشق..
آخرين تدبيرماست.
بهترين تدبير ماست.
...
شاد باش اي عزيز... شاد باش.


اين منم... فرامرز از نسل پدرانم.

تو تنها بندي كه از دربند بودنت شادم...
زنداني بودنت را آرزو دارم...
شاديت را وفادارم...
آي آدم ها دلم فريادي مي‌طلبد.
كاش مي‌دانستيد كه چگونه به پرستندگي عاشقم.
عاشق آن كه لحظه در او موج مي‌زند...
نه تنها به بهانه اي
يا حتي بازي كودكانه اي
كه در اين من 
آتشي سوزان است...
كه خاموش كردنش را كهن پهلواني مي‌خواهد.
اگر از او بگويم
به اندازه عمر جهان زمان مي‌خواهم
و اگر سكوت كنم
قدرت صد مرد جنگي نياز دارم تا تحمل كنم.
چه كنم كه تواني ندارم در پيش اين عظمت، اين بانوي عشق.
غنيمت تمام جنگ هايم تنها غنيمتي خرد است براي او.
بانوي من اي قلعه ي اوج پيروزي...
پرچم عمرم به پيشت بر خاك.
...
چو سربازي فدايي، تنها ارزشم فدا كردن عمرم است به پايت.
چيزي ديگر ندارم... اما هرچه خواهي برايش جان مي‌سپارم.
آآآآي دشمن كه در مقابل من ايستادي.
هيچ فرامرز را در ميدان جنگ ديده اي...
صد كوه اگر بر من بتازد
با گوشه ي چشمي به خاكش مي‌نشانم.
واي از گوشه ي چشم او
كه به افلاكم مي‌كشاند...
...
تو تنها بندي كه در بندت اسيرم.
اسيرم من، بكُش من را بكَش من را
ولي نگذار من را بي هوايت.
كه صد دشمن اگر خونم بريزند
توانم ايستادن در برابر.
تو اما با نگاهي از سر لطف
تواني گيري از من هرچه دارم.
...
توانم جان سپردن بر سر عشق
توانم ساده دادن هر چه دارم
توانم ساده آرم هرچه خواهد
توانم ساده بودن در نگاهش
توانم پرواز كردن در هوايش
آري توانم. گر او بخواهد.
به همين سادگي.
...
هه.. هه... هه . اِه.
شادم از اينكه ميتونم هرچي دلم ميخواد اينجا بنويسم و نگران اين نباشم كه چقدر مزخف مي‌نويسم... حد اقل گفته هاي دلم كه اگر بخوام در خودم نگهش دارم توان صد مرد جنگي را مي‌خواد، بي هيچ مقاومتي اينجا مي‌نويسم. به همين سادگي.
شاد باشيد.


راه ِ من...

آري ميدانم...
  خوب كه چه؟
  انجام اين كار را آرزومندم...
اگر اشتباهي در پيش است
  بگذار به روش خودم مرتكب شوم.
انسان بودن تحمل انتخاب هاست.
  و قبول كردن اشتباه
  همچنين شادي پيروزي
پيروزي بليت بخت آزمايي نبود... 
كه به اميدش عمر را به انتظار سپري كنيم
پيروزي در حركت هاي ماست...
در لحظه است
خيلي مواقع اگر در لحظه نتواني
  هرگز نتواني توانست
راهي را مي‌روم
  كه برايم ارزشي داشته باشد
نه آن كه ديگران تعريف كنند.
حتي اگر رسيدنش را
  اميدي خاموش باشد. 
اين راهيست كه دوستش دارم...
حتي اگر دوست داشتن بهانه باشد
اين راهيست كه مي‌روم.
راهي كه جرات رفتنش
بر همه هموار نباشد.
راه ِ همه راهي قشنگ است
ولي كار من نيست.
مگر اينكه راه همه با راه من يكي شود.
ورنه من با همه همراه نخواهم شد.
خاص نيستم... اين را نيك مي‌دانم
اما چنان پيش مي‌روم
كه مي‌خواهم
نه...، اجبار ِ همه من را مجبور نمي‌كند.
شايد شكستي در راه من باشد...
  اما به شيوه ي خودم.
پيروزيم هم به شيوه ي خودم خواهد بود
هر نوع پيروزي ارزش ندار
حتي اگر نامش پيروزي باشد 
ارزش در پيروزي اي است كه نامش را
پيروزي گذارم.
  شايد در ذهن ديگران شكست باشد. به حال من فرقي ندارد.
اگر از عشقم ميگويم... 
چيزي كه ارزشش را داشته باشد عاشق مي‌شوم.
حتي اگر به عشقم نرسم... برايش جان مي‌دهم.
عشق ِ تعريف شده كار من نيست
حتي اگر بدست آوردنشان آسان..
نميروم كه حتما بدست آورم... 
ميروم چون ارزش رفتن را دارد.
چيز دم دست عشق من نيست...
از چيز هاي دم دست استفاده مي‌كنم
ولي نه آن استفاده اي كه در اولين نگاه از آنها بر آيد.
استفاده اي كه ارزشي در آن باشد...نه تعريفي از ارزش
از پيروزي هاي تعريف شده گريزانم.
دنبال پيروزي هاي شخصيم ميرم... 
هرچند در نظرغير ممكن.
انگيزه، از انجام برايم مهم تر است.
و بيشتر از پول، استفاده.
بيشتر از خودم، عشقم.
واي بر آن روز كه عاشق شوم.
دست بردار نخواهم بود حتي بر دار.
جز آن كه عشقم از دلم پاك شود راهي نيست
كه جلوي من را بگيرد.
هي فلاني... با تو هستم. آري با تو...
فكر بيهوده مكن.
اگر بازي مي‌كني...
من هستم...
اما بدان پيروزي بر كسي كه شكست برايش راهي جديد است
پيروزي آخر راه نيست... تنها سرگرمي اي گذراست.
آب شايد بگندد اما گنداب هم جاي زندگي برخي حشرات است.
خلاصه مي‌كنم اين تفكرات را...
اگر در پي عشقي حتي خاكي مي‌روم.
پيروزيم در رفتنم است...
اگر رسيدم..
به تمام هدفم رسيدم...
و اگر نرسم...
در هر صورت به نتيجه اي فرا تر از آن خواهم رسيد كه
اگر نمي‌رفتم...
در بد ترين حالت
به همان مي‌رسم كه اگر نمي‌رفتم.
من عاشقم.
عاشق هنرم
عاشق خالقم
عاشق خانوادم
وعاشق عشق خاكيم... (هرچند كه آن نيز براي من افلاكيست)
و براي همشان مي‌روم... 
و مي‌دانم كه خواهم رسيد.
به همين سادگي.


آره ميشه...!


هنوز ميشه به ستاره دل سپرد...
ميشه عاشق شد و از غصه نمرد...
آره ميشه توي اين شهر شلوغ...
شب و روز در پي يك لقمه نبود...
ميشه راهي شد و رفت به هر كجا...
تنها با بوسه اي از لب خدا...
هنوز ميشه كه يك دل خوش پيدا كرد...
ميشه يه گوشه نشست و فرياد كرد...
ميشه تو يه ليوان ِ كوچيك كنج اطاق، دل به دريا زد...
آره معلومه ميشه...
ميشه به يك دل ساده پشت پا نزد...
ميشه حتي توي قاب شيشه اي دست و پا نزد...
ميشه توي يه عكس، خورشيد رو ديد...
حتي از پشت پنجره دنيا رو ديد...
چرا نشه آسمون رو ديد؟
چرا رها نشيم تو دست باد؟
چرا دل نديم به فرشته ها؟
وقتي كه هنوز گل ها وا ميشن
وقتي كه آتيش ها بر پا ميشن
وقتي يكي بود يكي نبود...
شده يه شهر پر از آهن و دود...
مگه آهن بده؟ دود چشه خوب؟
چرا دل نديم به زندگي؟
چرا وايسيم پشت هر فكر بدي؟
چرا راست نگيم به همديگه؟
آخه چرا دست نديم به خستگي؟
بخدا ميشه به ستاره دل سپرد...
ميشه عاشق شد و از غصه نمرد...
بذار باز بگم از جن و پري
از اون فرشته كه اومد چه سريع
بزار باز بگم از يه دل شاد...
تو را خدا بذار بگم از هواي باز...
آخه حيف اين زندگي نيست؟
كه خراب كنيم با هر فكر پليد؟
آره ميشه به ستاره دل سپرد.
ميشه عاشق شد واز غصه نمرد.
هنوز ميشه... آره ميشه.
فرامرز... سحر روز شنبه 16 مهر...ساعت 6
صبح بخير.
عكس گل رو آيداي گلم براي اين پست فرستاد... هميشه گفتم اين دختر تو هنر فوق‌العادس. مرسي آيدا.

پشت پرده ي نقاشي در شب بيداري ي شعر.

پرم ازپَر ِ پري ها...
آرام ِ آرام...
رها از راه راه ِ رهايي...
بودني به رنگي بِكر...
خالي از خرمن خوش سود.
عاري از عربده ي شوق
دل سپرده به سرابي.
...
چرخم چو چرخي گِرد ِ چرا ها 
گِرد ِعالم ِِ عشق، عشوه ي معشوق
شوري از شراره ي شعر
شادي از شوق شرابي.
...
مدهوشم از سِحر ِ مُعجز ِ سَحَر
شادكام ِ شبي كامكار
همچو شبنم نشسته بر شانه ي شوق
...
ياد يار، ياور ِ ياًس 
خاطرات ِ خط خطي ِ خيال ِ خامم
غافل از غرغر اين غمزده 
راهي ي راه رسيدن به رهايي
غرق در قعر غريبي
كه كِشد كشتي كاغذيم را
سوي سرزمينس ساقي.
...
پرم از خيال خامي
كه شده شوق شبابي
در شب شكستن شمع
آري، شكستن شمع. در غم آتش ِ شادي.
...
ذهن من هر لحظه گويد
كه گذارم اين غم و رها شم.
به كجا روم كه هرجا
  كه سفر كردم و رفتم
چيزي از سوختن عشقم
كم نكرد و در نهايت
بگداخت و سوخت بار ها 
همه كالبد وجودم، به بهانه اي كذايي.
...
شادم و خوشخيال و خالي
خالي از شوق ِ خواستن
خواسته اي دگر ندارم
كه بدادم دل و ديگر
دلي نمادنده در دست
كه دهم به يار ديگر.
شادم از اين كه شنيدم
شادي ي دگر نمانده
هرچه بود همان دم بود
نطلب دگر دباره 
كه نيابي هرچه جويي
...
خوشم و شادم و آرام
خوشم از خيال خوابم
شادم از بيداري شب
آرام ِ آرام... در پي نقشي
كه كشم و كشاندم او
روي اين بوم پر از رنگ.
..
شاد باشيد.
فرامرز مهر 1387


يادش اما رفتني نيست...!

فكر انكار درذهن
  يادش اما رفتني نيست
ماندنم را چاره رفتن
  رفتنم را چاره اي نيست
.
ماندنم را علت دو راهي‌ست
  راه اول سوي رفتن
  رفتني اما چه دشوار
  دوم اما ماندگاري
  ماندني خالي از اميد
.
راه اول را گزين كردم
  دل من پر بود از او.
  كوله ام اما چه خالي.
خالي از اميد برگشت.
.
آرزو ها سخت درگير
  در گيره اي منقوش از اميد.
اميد اما در بيشه اي دور
  خفته بود سرشار و خوش‌بين.
.
اولين كوچه دلم رفت
  رفتنش را انكار كردم  
چه كنم دل پر بود از ياد
  جاي عشقي دگر نبود در آن.
.
در كوچه ي دوم دلي را
  ديدم سرشار از تمنا
چه كنم دل پر بود از ياد
  جاي پاسخ نبود در آن.
.
بر سر كوچه ي سوم
  عشقي بود هرچند زيبا
اما به ياد عشق اول
  رفتم و باز هم رها كردم  
.
ديگر اما خسته‌ست اين دل
  فكر انكار در سر
  دلم اما هم‌چنان درگير
.
كوله ام را باز كردم
  هرچه ديدم، در آن بار كردم
  دل من همچنان در بند
  كوله اما پر شد ز تسكين
.
كوي اول دل را رهايي
  دست مزدش را در كوله كردم
كوي دوم تمنا
  آن را خرج راه كردم
كوي سوم عشقي گزيدم
  شايد اين عشق آن نباشد
  چاره اي نيست، تكرار كردم.
.
فكر انكار در ذهن
  يادش اما رفتني نيست
  من كه ديدم رهايي
  جز به رفتن چاره اي نيست
  رفتم اما همراه كردم
  كوله بارم را از تجارب
  پر از عشق هاي تازه، اما
  ماندگار است همواره با من
  ياد آن زيباي دلبر
عشق ِ اول...عشق ِ اول.

Wednesday، October 1، 2008 فرامرز

۹ مهر ۱۳۸۷

آره، هنوز اميدم نمرده


آره، هنوز اميدم نمرده
هنوز سر پام، فقط صدام تو قعر حنجره مونده.
چه ساده مي‌كُشند و چه ساده مي‌ ريزند.
                              نفسم را به خاك ِ بيابان
                                    اين بازيگران ِ خاموشي ي عشق
آي شما كه به بازي مشغوليد
                       جنبه ي بازي را ايكاش
                             به همان لذتي كه از بازي مي‌بريد
                                                                    بپذيريد.
حقيقت را كشتيم و به سادگي خنديديم
     بي‌آنكه بدانيم چه دروغي در پس اين خنده هايمان است
     بي‌آنكه بدانيم خنده تنها از پس حقيقت مي‌آمد...
دروغ مي گويم...
قصه مي‌بافم...
دل هارا مي‌شكانم...
     چون در پس هر حقيقتم مرگي بود كه من را نوازش كرد
     چون در پس هر واقعيتم قصه اي بود، افسانه نه، كابوسي بود.
     چون دل بستم اما بست ِ دلم تنها دلخوشكنكي بود كه كه دلدار آتشش زد.
به چه كس بگويم؟
به چه كس عاشق شوم؟
با كه بخندم؟
     وقتي جمع را انسانها، معنايي غريب دارند...
                                              هرچه در جمع تر غريب تر...
مي‌نويسم
از دل پاك
از حقيقت
از سادگي
       اما نه بچگانه
       اما نه از روي ساده لوحي
       اما نه از روي جو حاكم
                  بلكه از روي دل ِ سوخته ام
                  از روي خستگي هاي ذهنم
                  از روي هر آنچه كه من را از جمعي اين چنين دروغ
                                                                               جدا سازد.
...
فرامرز مهر 1387

۱۳ شهریور ۱۳۸۷

من و اين زندگي ي پر از لذت


اولين آتش را در عمق اين چاه مي‌فرستم...
نه نه نه... 
اين بار هم زياد كوبيدم... فشار زياد جاي گذر هوا را گرفته...
ياد لحظاتي مي‌افتم كه براي رسيدن به چيزي زيادي پافشاري كردم... 
خيلي وقت ها رسيدم اما هميشه نشده...
جلو گيري از كور شدن كوره را با خالي كردنش و دباره پر كردنش انجام مي‌دهم.
اينبار آرام تر پرش مي‌كنم...
آتش دوم را به چاه مي‌فرستم...
نه نه نه...
اين بار هم زياد پرش كردم...
ياد لحظاتي مي‌افتم كه براي رسيدن به چيزي زياد مايه گذلشتم...
پر شدن زيادي جلوي خوب سوختن همه را مي‌گيرد و قسمت هاي زيرين را نابود مي‌كند...
من به لذت همه ي محصول نياز دارم...
پر شدن زيادي فايده اي نداشت...
دباره كوره را خالي مي‌كنم... تا به اندازه ي كافي پرش كنم...
سومين آتش را مي‌فرستم...
نه نه...
اين بار هم خوب نيست... اين توتون بوي خوبي داره... ولي گلو رو ميزنه...
ياد لحظاتي افتادم كه براي بدست آوردن چيزي كه ديگران مي‌گفتند خوب است، خودم را به دردسري پوچ انداختم.
ولي برايم فايده اي نداشت جز بوي خوبي كه ديگران از استشمامش لذت مي‌بردند...
و باز هم خالي و پر مي‌كنم...
اين بار با چيزي كه خودم دوست دارم... شايد ديگران را اذيت كند...
نميدانم... فعلا اين لحظه است كه برايم مهم است... شايد بعدا سعي كردم معذرت بخواهم...
آتش چهارم...
تمام وجودم از لذت اين دود پر شده...
بازدمم،دودي كه وجودم را پر كرده بود را در هوا پخش مي‌كند...
نفس اول... زيباست... سفيد.. رقصان... محو مي‌شود...
نفس دوم... ديگه فضا پر شده است از دود
...
نفس سوم را كمي بيشتر نگه مي‌دارم تا بيشتر لذت ببرم...
اما نياز به تنفس دارم پس آن را هم رها مي‌كنم...
نفس هاي بعد...
ديگر اين لذت سرم را به درد آورده...
پيپ را به گوشه اي مي‌گذارم تا از آرامشي كه وجودم را گرفته لذت ببرم...
دقايق اول... گذشت.
دقايق بعد... گذشت..
ساعت هاي بعد... دلم براي آن لذت تنگ شده... 
آتش اول را به اعماق چاه مي‌فرستم...

۱۳ مرداد ۱۳۸۷

خداوندا شادش كن

خداوندا شكرت...
خداوندا... شادش كن...
دل من فداي مويش...
رويش را شاد كن.
نميدانم اگر ديگري گزيند من چه كنم...
چه كنم هايم، فدايش...
خداوندا ياريم كن...
حتي اگر من به فدايش... شادش كن
شادش كن... لطفش كن... رهايش مكن
"اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم  "
خداوندا
    من خود را در شادي او مي‌بينم
                            من را نشانم ده. شادش كن.
فرامرز

۱۲ مرداد ۱۳۸۷

آرزوهايي از من...

آرزوي آغوشي گرم
نوازشي...
بوسه اي از سر احساس...
لذت محبت
خداوندا...
اين همه زيبايي را از كه ياد گرفتي؟
از آن كودك كه در آغوش مادر بود؟
يا از آن كوه كن كه در عشقش مرد؟
يا خودت آفريدي؟
تو كه تنهايي چگونه اين احساس را درك كردي؟
من كه هستم... به من هم بياموز.
خداوندا... لذت آغوشي گرم را از خودت هم دريغ مكن.

۱۱ مرداد ۱۳۸۷

برج


برج 

با دریغی سنگین 
 شعر آمیخته با حسرت یک خاطره را 
قصه حادثه ی برج و کبوتر را 
یک بار دیگر می خوانم 
ای پرنده ی مهاجر ای مسافر 
ای مسافر من ، ای رفته به معراج 
تو به اندازه ی قدرت پریدن 
 تو به اندازه ی دل بریدن از خاک 
عزیزی
زیر این گنبد نیلی ،‌ زیر این چرخ کبود 
 توی یک صحرای دور ،‌ یه برج پیر و کهنه بود 
یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد 
از افق ، کبوتری تا برج کهنه پر گشود 
 خسته و گمشده از اون ور صحرا می اومد 
باد پراشو می شکست بارون بهش سیلی می زد 
برج تنها سرپناه خستگی شد 
 مهربونیش مرهم شکستگی شد 
اما این حادثه ی برج و کبوتر 
قصه ی فاجعه ی دلبستگی شد 
آخر این قصه رو ... تو می دونی .... تو می دونستی 
 من نمی تونم برم .... تو می تونی .... تو می تونستی 
باد و بارون که تموم شد ، اون پرنده پر کشید 
التماس و اشتیاقو تو چشم برج ندید 
عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود 
بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید 

ای پرنده ی من ای مسافر من 
 من همون پوسیده ی تنها نشینم 
 هجرت تو هر چه بود معراج تو بود 
اما من اسیر مرداب زمینم 
راز پرواز و فقط تو می دونی ... تو می دونستی 
نمی تونم بپرم .... تو می تونی .... تو می تونستی
...
اردلان سر‌افراز

۲۰ تیر ۱۳۸۷

يكي بود يكي نبود...


يكي بود... يكي نبود...
يكي بود... يكي نبود...
يكي بود... يكي نبود...
.
يكي مرد... يكي نبود...

۱۱ تیر ۱۳۸۷

نه اين من نبودم...

نه اين من نبودم كه آزادي را در بند اين دنيا تعريف كردم...
   نه اين من نبودم كه، با دربند كردن موجودات  معني آزادي را به آنها چشاندم...
                                                                      براي آزادي نيازي به چشيدن طعم بند نبود...
نه اين من نبودم كه نيكي را در كمك به مخلوقات تعريف كردم...
   نه اين من نبودم كه با بدي به موجودات مزه ي خوبي را به دهانشان خوش كردم...
                                                                         براي خوبي نيازي به ترس از بدي نبود...
نه اين من نبودم كه دشمني را حربه اي كردم تا دوستي رخ بنمايد...
   نه اين من نبودم كه جنگ را پاداشي براي صلح گماشتم...
                                                          براي خوب زندگي كردن نيازي به خوب كشتن نبود...
نه اين من نبودم كه دروغ ميگفتم تا بدي هارا بپوشانم...
   نه اين من نبودم كه راستي را با گفتن دروغ جلوه‌گر سازم...
                                                         براي راستي تنها كافي بود كه راست بگي...
براي عبادت نيازي به ترس از خشم نبود...
                           تنها ديدن تو كافي بود...
تا آن گاه كه انسان را آفريدي...

۸ تیر ۱۳۸۷

بعد اون عشقي كه رفته...

توي ذهنم پر حرفه...
     پر حرف هاي گلايه...
          پر حرف هاي نگفته...
                 پر خواهش نوازش...
توي چشمام پر اشكه
     اما آرزوي گريه...
         اما آرزوي ديدن...
                ديدن اوني كه دوره...
لبهاي من، عاشق گفتن...
     گفتن دردي كه دارن...
          گفتن حرف هاي تكرار...
              بوسه اي از لب ِ بودن...
بعد اون عشقي كه رفته
ذهنم اما، ساكت نشسته.
چشام اي واي، باز نميشن.
لب هام هم، عاشق نميشن.
فرامرز- 8 تير 1387 - براي دوستي ناشناس.

۲ تیر ۱۳۸۷

اشتباه...

خيلي وقت ها ميدوني كه اشتباه است ولي بازهم پيش ميروي...
براي مدتي خدا حافظ
                   نياز به تفكر دارم...

۲۵ خرداد ۱۳۸۷

و اما...

مگير از من رخت را اي گل زيبا
كه مسكينم به لبخندت، مگير از من كه ميميرم.
اگر كوهم، اگر ذره، اگر خورشيد تابنده.
به پيشت اي نگارينم فقط چشمم كه ميبينم.
مرا اين بس كه در راهت چو خاكي بر زمين باشم
به پايت جان فدا سازم كه در راهت تو را بينم
خداوندا! خداوندا چه حاليست اين كه من دارم؟
چه كردي تو؟ چه ساختي تو؟ كه من اين گونه جان ميدم...
ز جان و گل به زيبايي بتي ساختي
كه هركس بيندش دل ميدهد، زان سان كه من ميدم
عالمي دل داده بر روي آن زيبا
كيستم من كه نسپرم دل را به دامانش؟
به دنبال ريتم و قافيه نباش اي عزيز
ريتم و قافيه را هم فداي لحظه اي از او كردم
و چه زيباست دل دادن به مخلوقي كه خالقش اين چنين عاشقانه آفريده...
حتي خرد شدن زير پاي دلدار در ازاي لبخندي از او مي ارزد...




فرامرز

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

قصه ي يك مرد...


براي اين دل ِدنيا زده ديگر
                          لبخند و اشك
                                 دلشوره اي دلربا در دل دنيا نيست...
حال ِقصه اگر داري، گويمت...
                         قصه ي آدمي سرگشته
                                      قصه اي خيالي شايد
                                                        اما حقيقت...
قصه اي تكراري
          قصه اي، اي واي...
                  قصه ي يك مرد، جانا، قصه يك مرد...
قصه پهلواني ها
          قصه ي مردانگي ها
                         اما نه عزيزم، هيچ يك از اين ها...
قصه دلدادگي ها
        قصه آن كه فكر  ميكرد آزاد است...
                                قصه آن كه از دنيا فقط نبودن، برايش  كافي بود
                                                                     اما چه شد؟ من ندانستم.

بشنو قصه را اگر حوصله ات هنوز با من است...

ديد آن كس را كه نبايد ميديد
                             مرد قصه ي ما...
شادابي لحظه را  به شور ِشراره ي رخساري شناخت
                                                         سرابي بود شايد...
سراب اما، سرشار از  ساز و سرور و سرافرازي...
لحظات مرد قصه ي ما پر شد از آن سراب...
مرد قصه ماند مبهوت از ماجراي مستي خود در مرواريد ميان مژگانش.

سراب قصه فرشته اي بود شايد.
                  فرشته پاي كوبان در روح فسرده ي مرد فرو ميرفت...
مرد قصه اما ميدانست اين تنها سرابي ست واهي...
شادي و شور لحظه را، مرد قصه، در قفسه ي روح خود رها كرد و رفت...
...

گذشت
    تا گذر ايام
             روزي دوباره
                          چشمان مرد قصه را
                                            با سراب نوازش داد...
آري سراب همان سراب بود...
                      مرد اما اين بار طاقتش كمتر...
                                    مرد افسرده اما اين بار ضعيفتر...
گذر لحظه براي مرد، آوازي دلنواز از زيبارويي آسماني در باغي بهشتي شد...
مرد، ديگر ديروز را داغ زد و ديار دوستي را در قاب ديدگانش دواند.
آن دوستي
       براي دل افسرده ي مرد
                         دلي كه داغ دنيا را ديده بود
                                          دلي كه دل از دنيا بريده بود
                                               معجزه اي باورنكردني به حساب مي آمد...
آري، معجزه اي باور نكردني
اين بار هم، مرد معجزه را باور نكرد...
...

مردي كه زيبايي دنيا را ديده بود
                       و زشتي هاي دنيا را چشيده بود...
مردي كه خود را نفرين شده  ميدانست
                         نفرين شده اي كه تنها راه رهايي از نفرينش
                                                                        تنهايي بود...
مرد، تنها، در تنهاييش، گذر عمر را
                             با، پيشرفتي خرد از زيبايي ها
                                                             پر ميكرد...
مرد فهميده بود
          كه زيبايي ها براي او آفريده  نشده اند...
                            و او تنها، واسطه اي شده براي خلق زيبايي ها.

سومين بار را ديگر
              مرد را طاقت تحمل نماند...
                                  مرد، دل را، به  فرشته سپرد...
سومين بار، كه مرد
               سراب فرشته را ديد
                               دل خود را از كف داد
                                     و فرشته را به جايش در تهيگاه سينه گذاشت...
واي كه ديگر دنيا، آن دنياي ديروزهاي خسته نبود
                                 زيبايي ها ديگر به خدمت مرد آمده بودند.
درختان در تمناي ديدن مرد سر سجده فرود مي‌آوردند...
انسان ها مرد را
      قهرماني پيروز از ميدان زندگي ميدانستند...
مرد آزادي را تجربه ميكرد...
اين فرشته بود كه بجاي قلب در سينه ي مرد
                                        حيات را در بدن او مي افشاند...
مرد قصه ي ما غصه  ي حقيقت دنيا را از ياد برده بود...

فرشته ديگر سراب نبود...
                         فرشته بود.
                               و در وجود مرد ريشه دوانده بود...
مرد آنچنان غرق در لذت و آفرينش
                                 كه نفرينش را فراموش كرد...
...

اما نفرين همچنان در سرنوشت مرد، حك شده، مانده بود...
نفرين
   بار ديگر
         زبان مرد را به گفتن تلخي هاي دنيا مسموم كرد...
نفرين
   بار ديگر
         جدايي را در چشمان مرد، آبياري كرد...
نفرين
    در دل مرد
           اي واي...
                 در دل مرد
                         نيرنگي در كار كرد...
...

و نيرنگش اين بود
                زبان فرشته را به گفتن جمله اي مرگبار
                                                        آغشته كرد...
...


حال اين مرد غمزده...
           مردي كه شادي را چشيده
                          و ديگر، بدون شادي زندگي برايش
                                     عذاب هر لحظه دوري آن فرشته شده...
در كنج ظلمت اين دنياي حسود 
                           سوالش را ازضجه هاي هر شبش ميپرسد...
                                                                  
نشسته و ميپرسد:
                                              سوالش را از خودش ميپرسد
                                                     كه بيدل در گوشه اي كز كرده...
و سوالش اين است:
                از من كه دنيا را براي او ميخواستم...
                                  فرشته چرا خواست كه دوستش نداشته باشم؟

                                                   
     

                                 
                                                    
 

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

تفكرات يك گياه كوچك...





فكر كنم ميدانم يك گياه كوچك در يك منطقه پرت كوهستاني به چه فكر ميكند!...
    به اين كه روزي فرارسد تا يك عابر خوشحال گذرش به سمت گياه افتد و تا به گياه برسد به آن خيره شود و از كمال و زيبايي آن تعريف كند؛ تا كولبار تنهايي را از دوش گياه بتكاند...  
    ويا اين كه  رشد كند و بزرگ شود؛ به بزرگي تك درختي كه از سال ها پيش جلوي رويش ايستاده و خيلي وقت ها جلوي خورشيد را هم گرفته...
   اما نه عزيزم... بگذار برايت بگويم كه فكر گياه را چه چيزي به خود مشغول كرده... به اين كه بالاخره كي، يك عابر خسته، از آنجا رد مي‌شود و بدون هيچ توجهي گياه را زير پايش له ميكند و ميگذرد...


فرامرز 26 ارديبهشت 1387 بعد از يك پياده روي در كوه...

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۷

اعتراف

ميخواهم اعتراف كنم اي گل من
                          گند زدم اين بار، تو ببخش گناه من
چه ميدانستم كه آخر اين چنين
                         دست من باز و رسوا ميشود اين دل من
گند‌آب اين جان به لب رسيده ام
                         آشفته ي ديدار تو در رزم با شب‌هاي من
كوبنده تر از هر زخمي كه در جانم خليد
                         ناز نگاهت رخنه كرد در روح سرگردان من
گويي نبودم، با ديدنت من، من شدم
                         من ديدمت، ديدت به ديدم بسته شد، اي واي  ِ من
شايد رها بودم، چشمانت به زندانم نهاد
                         ديدم در اين زندان، زاري  ِ هجران را در دل ِمن
نبودم اين چنين. چون و چرايي داشتم
                        چون و چرا را چال كردم و عشق بر‌افراشتم
نميتوانم گويمت با شعر اسرار دل
                       اصرار من اين است: جاودانه باش اي ناز ِمن
آري اي گل، به تو ميگويم راز
                       راز ِآغاززيباي نا معلوم پايان ِمن
عاقبت ِ اين راز، هرچه هست، باشد.
                       باش، اما بودنم نيست در دستان من
من هيچ نيستم و تو نيك ميداني
                       پس تو ببخشا اين چنين دوست داشتن هاي من
من از تو هيچ نميخواهم گلم.
                       تو نباش آگه از اين ويران دل ِشيداي من
زين پيش چه مضحك بود دلدادگي
                      چرخ گردون چه كرد بامن؟ خنده بر من حقت است، دلدار ِمن
دست من نيست يارا، دست من نيست
                      تو ببخش زيبا، تو ببخشا اين گناه من.
هي فلاني كه ميخواني دل نوشته هاي مرا
                      بشنو اما فاش مكن اسرار من، اصرار من.

احساس و عاطفه و عشق و دوستي به همان اندازه كه نياز انسان هستند براي انسان  ضرر دارند...
در نتيجه، بود و نبودشان فرقي ندارد... همان بهتر كه نباشند...




فرامرز-ارديبهشت   1387 

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

اي مهربان ِ ظالم

حتي مترسك، اين روز ها
                     از من ِضايع بهتر است.
رهايي ي من از همه
                    تنها اميد ِماندن است.
نتيجه ي اين زندگي
                   ماندن و غصه خوردن است.


جدال من با دل من
                  عشوه ي  دلدار، غصه ي من


من نميدانم، نميتوانم
                  نميخواهم، اما چاره اي ندارم


غصه دلدادگي ها
                  قصه مردونگي ها
آي دردا، دردا از اين ضعف ها
                  آي دردا، دردا از همه ها.


چيزي براي حاشا ندارم
                  اي مهربان ظالم، قدرت تماشا ندارم!
..
.

۲۱ فروردین ۱۳۸۷

معجزه ام جارو است!



جاروييه..
     جارو مي‌فروشم!
              تمامي اشتباه هاي بشر را.

جاروييه!
    جارو مي‌فروشم،
              تا شما هم جارو بزنيد.

جاروييه،
    به چه زبان بگويم
              كه اشتباه هاي شما را جارو زدن كار من نيست!
خدايي مي‌طلبد...
                اما خدا...
                    جارو را بدست انسان آفريد.

جاروييه...
      معجزه ام:
             جارو است.
به شما وسيله اي مي‌دهم تا تميز كنيد...
والا تر از اين پيام، چه مي‌خواهيد؟
اگر پيامبري آمد كه راه درست را نشان دهد...
حال من پيام آوري هستم كه مي‌گويم:
تا به حال هرچه كاشته ايد، ديگر كاشته ايد...
حال وقت آن است كه جارو كنيد،
و فضا را آزاد.

پيام من به شما اين است.
معجزه ام جارو
خدايم جارو را بواسطه دست من آفريد...
جارو بزنيد هرچه در گذشته كاشته ايد...
كه كاشته هايتان برداشتي ندارد.
جارو بزنيد!
تا از اين دير تر نشده.

فرامرز-21 فروردين 1387



۱۸ فروردین ۱۳۸۷

هي فلاني.. باز هم با توهستم...




هي فلاني، چشمه ي ادعا هايت را به دريا راهنمايي كن...
       هي فلاني، در آرزوي رسيدن به دريا باش نه در ادعاي دريا...
                                                                       هي فلاني، درياباش...

هي فلاني، در كار دلدادگي، خودت را نباز...
                                تا خودت نباشي، دلت ارزشي ندارد.

هي فلاني، خودت را از دست نده...
                                  به هيچ قيمتي...
                                          به هيچ فرضي...
                                                    به هيچ فكري...
                                                            به هيچ كسي...

هي فلاني ساعت  شش است...
             تا آخر شب وقت بسيار مانده...
                                              خودت را نباز.


هي فلاني، ضعفي كه به اندازه ي دريا است...
                                        اگر سدي سازي برايش...
                                                يك جهان را سيرآب ميكند.
جهان را تشنه ضعف خود ساز...
                          اما خودت غرق دريا نشو..
.

فرامرز-18 فروردين 1387

۹ فروردین ۱۳۸۷

نه! من نميخواهم!

نه! من نميخواهم فقير ها پولدار بشن...
          نه! من نميخواهم اسير ها آزاد بشن...
             نه! من نميخواهم گرسنه ها سير بشن...
                   نه! من نميخواهم عاشق ها شاد بشن...
                         نه! من نميخواهم جنگل ها رها بشن...
                               نه! من نميخواهم دريا ها تميز بشن...
نه من نميخواهم؛ چون ميدانم كه غير ممكن است...
اگر بخواهم براي غير ممكني، كاري انجام دهم...
برايش دعا نمي كنم...

فرامرز-9 فروردين 87


۷ فروردین ۱۳۸۷

دردا...




آي! دردا از منطقي كه راهكارش با دل هم‌آهنگ نيست.
                   اي دريغا از لحظاتي كه دل در هوايش آرام نيست.
                                    هان اي فلاني؛ سر صحبتم جز با يار نيست.
فغان از دردي كه درماني ندارد.
           هوار از رزمي كه پيروزي ندارد.
                           فرياد از غمي كه پاياني ندارد.

به انتظار چيزي نيستم!
             نميگويم چيزي نميخواهم.
                            فقط، زيرا اميدوار نيستم.
من كه ميدانم كه راهم پر از درد است!
                  راه من- هيهات- راهي ، نا امن است.
                                    ديگر اميدم را به كه بفروشم؟
                                             كه قيمتش- اي واي- تنها مايه ي ننگ است.

هي فلاني، به دنبال چه ميگردي؟
       دل‌نوشته هايم را بخوان؛ اما نفرينم نكن!
                         كه دل من- بي نفرين تو- سر به صحرا دارد.
                                       تو ديگر، صحراي ويران ِ اين دل غمگينم نباش.

فرامرز- 7 فروردين 1387

۶ فروردین ۱۳۸۷

عيدي من به شما!



باز هم عيدي!
   باز هم شروع!
      باز هم ...
          باز هم ...
             باز هم ...
                 و باز هم !
باز هم نبودن عزيزان.
     باز هم بازي هاي معشوق.
                     باز هم آفرينش تكرار.
                                   و باز هم، تلاش!
باز هم نو شدن!
         باز هم بيداري.
                باز هم شكوفه هاي بهاري.
                                و باز هم باز شدن گل ها.
باز هم زمزمه و زاري ي زوال يافته اي  از زجر بيداري...
تا كي اين نو شدن هاي تكراري!
          تا كي اين نامفهوم گذر عمر!
               تا كي از نو تازه شدن ولي بهتر نشدن!
و اما عيدي من به شما...
                    يك عيدي تكراري!

فرامرز-6 فروردين 87

شادبادي براي عيد!




كسي، آيا راحت تر از مردن ِماهي هاي فروشي ي دم عيد، مردني را ديده؟
                                                            ماهي هايي كه حتي آمدن عيد را نديدند!
اي كه به انتظار مردن ِ هر سال نشستي، تا ورود سال جديد را خوش باشي...
عيدت شاد باد..
.

فرامرز- عيد 87

۲ فروردین ۱۳۸۷

لحظه!





و اما اين بار آفرينش را فهميدم.
زماني كه گذران لحظه ها به يك ساعت در ثانيه رسيد
و الان كه مي‌نويسم، گذران لحظه، ثانيه براي ثانيه است.
در وقوع لحظه ها ما چقدر ضعيفيم...
در بهترين حالت، شكيبا مي شويم.

لحظه، مفهوم آفرينش است...
زيرا تمام آفرينش به لحظه اي بستگي دارد!
به آن لحظه،
كه
در لحظه
ثبت شوي.

غرق شويد در لحظه...

آن ها كه مي‌ميرند،
در لحظه مي‌ميرند...
و يا مي ميرند و دگرباره به دنيا مي‌آيند،
تا
در لحظه بميرند.

بميريد در لحظه.

فرامرز-2 فروردين 1387



۱ فروردین ۱۳۸۷

براي بهار...

و يهاري ديگر...
        و بيداري مجدد طبيعت...
                      و گذر يك سال ديگر...
                                           و مرگ...

اي طبيعت، راحت بخواب.
              در بيداري حلوا پخش نمي‌كنند.
                      در بيداري چيزي جز عذاب آفرينش نيست.
                                                                     ما بيداريم.

شهر در امن و امان نيست
              فريب است كه جوانه مي‌زند.
                                  تو بخواب، ما بيداريم.

بيداري ما بس است.
اي طبيعت...
         دل به لالايي ي خدا بسپار
                           گول اين دنيا را نخور....
                                                     ما بيداريم.

اي طبيعت، بهار را به قصه ها بسپار
                            همچو فرشتگاني كه در آنجا خوابيدند

اي بهار
    آرام بخواب
            دنيا، همچنان زمستان است...

اي بهار
جوانه هايت را در پاييز قبل از زمستان از دست خواهي داد

اي بهار ِ من
           آرام بخواب
                      دنياي ما، بي لياقت است.
آرام بخواب...
         مبادا كه جوانه بزني!

فرامرز-بهار 87(نوروز)
دلم از همان روز نو گرفته است. واي به حالم تا روز آخر..
.

۲۸ اسفند ۱۳۸۶

محكمه

تق...
تق...
تق...
متهم آزاد شد!
- اي متهم:‌آزادي برو.
+ به چه جرمي؟
- فقط آزادي.
+ چرا؟
- برو.
+ من بيگناهم!
- تو آزادي.
+ اين جزاي زيادي است بر بيگناهي من!
- تو آزادي...
+ من آزادم؟
- آري.
+ من بيگناهم.
- تو آزادي.
+ من آزادي را قبلا تحمل كرده ام...
+همان آزادي كه شما تعريفش كرديد!
+ ديگر سكوت را تحمل نميكنم.
+ اگر دگرباره پيش انسان ها بازم گردانيد به آن ها خواهم گفت معناي آزادي را كه شما برايشان تعريف كرده ايد.
- تو آزادي.
...


فرامرز- آخر اسفند 86


هي فلاني!



هي فلاني!
چه شده؟
       تا بحال آدم بي‌درد نديده اي؟
آري...
     اين منم، بي‌درد ِ غرق در درد.
آري...
    اين منم، آن كه درد را به بهانه اي كودكانه تنزل دادم.
آري...
    اين منم، كه بهانه ميگيرم.
هي فلاني!
        چه شده؟
             مگر تا‌بحال انساني كور نديده اي؟
                              انساني كه كوركورانه زندگي خود را هدر ميدهد!
آري...
 اين منم، كه خواسته يا ناخواسته در پي خواسته هاي پوچم!
                                                              اين منم كه ميخواهم.
                                                                      اين منم كه چه كودكانه ميخواهم.
هي فلاني!
        چه ايرادي دارد؟
                   عمرم را در پي خواسته اي دست نيافتني هدر دهم؟
آري...
     اين منم كه خواسته اي دارم كه ميخواهم به خواسته ام نرسم.
                                      اين منم كه ميدانم نبايد به خواسته ام برسم.
                                                                            ولي چه كودكانه ميخواهم.
هي فلاني!
      بس است ديگر...
              به دنبال كسي ديگر باش!
                                كه به بهانه هايش،
                                         كه به خواسته هايش،
                                                    كه به عشقش بخندي.
هي فلاني...

فرامرز... ديگه از 86 چيزي نمونده.


واي دلم!



از ناله دورم
            ولي
              واي دلم...
تفكراتم
    منطقم
         ولي
           واي دلم...
اگر اشتباهي
          اگر كوتاهي
                      ولي
                        واي دلم...
اگر واقعي
         اگر خواب
                   ولي
                     واي دلم...

"جز من اگرت عاشق شيداست بگو
ور ميل دلت به جانب ماست بگو
ور هيچ مرا در دل تو جاست بگو
هست بگو نيست بگو راست بگو"

مولاي من...
دل من جانب يار است
                      واي دلم...
دل من منكر يار است
                     واي دلم...
چه بگويم كه راست باشد؟
                            جز آن كه
                                  واي دلم...

فرامرز...

با من باش

مرا چيزي جز سياهي نيست!
                                با من باش.
مرا قدرتي براي خوبي، نيست!
                                با من باش.
تو را بامن عاقبت، خدا داند!
                                با من باش.
با من ِ نفرين شده دنيا كول‌بار تباهي است...
                                                 با من باش.
مرا دلبري، دل برد...

اي دل من
      با من باش.
             ميهمان باش
                      صاحب باش
                               با من باش.
تورا پيرهني سازم به قيمت دنياي خويش.
                                قيمت دنياي من هيچ نيست.
                                                            با من باش.
تورا آسمان ميبخشم.ـ
           آسمان به نام من نيست.
                                   با من باش.
بال هايم براي تو...
             بال هايي از جنس سنگ!
                                  كه سد پرواز است.
                                                    با من باش.
اگرت كسي ديگر هست...
                          مهم نيست!
                                   اي دل من
                                          با من باش.
تمامي زيبايي هاي دنيايم براي تو!
                           دست و دل باز نيستم!
                                      دنياي من زيبايي ندارد...
                                                                با من باش.
ثروتي دارم به اندازه فقر
                        همه براي تو
                                  با من باش.
چيزي نمانده
         نامانده هايم براي تو
                             با من باش.
قصر قصه، اسب سفيد، جادوي اميد.
                                      هيچ ندارم.
                                                 تنها تو
                                                     با من باش.
با من نميماني
               ميدانم
                  حق داري
                      خاطرات تورا
                                نگاه ميدارم
                                     آن را به تو نميدهم
                                                      با من باش.
.
.
.
همه چيز را نوشتم
             اما همه ي حرف دلم نبود...
                                      دل من ميگويد:
مهم نيست كه هيچ نيستم.
مهم نيست كه ارزشي ندارم.
مهم نيست كه بهتر از من هست.
با هركه هستي خوش باش...
ولي با من هم باش...

و اما-فرامرزـ آخر سال 86


بي هيچ مفهومي!



هيچ مفهومي ندارد.ـ
            حتي اگر زندگي كني.ـ
                       حتي اگر ارزشي داشته باشد.ـ
                                                حتي اگر بندگي كني.ـ
                                                            حتي اگر مرگ مارا بهتر.ـ
حتي اگر...ـ

بي‌شك اين را مي‌داني...ـ
             بي‌شك اين را شنيده اي...ـ
                         بي‌شك مفهوم هيچ را فهميده اي...ـ
و مي‌داني كه هيچ مفهومي نداشتن،ـ
                               دليل بر نبودن نيست.ـ
پس هست...ـ
         پس وجود دارد...ـ
و اما...ـ
    چه پست هست.ـ
                  و چه پست وجود دارد.ـ
اين بشر دوپا...ـ

هنوز هم -فرامرزـ


ندانستيم!



مانديم...
      و ماندنمان بهر چه بود!
                                   ندانستيم!

هستيم...
      و هستمان دردي است.
                     فايده ي درد چيست !
                                            ندانستيم!

بدي هست...
       گويند براي درك خوبي!
                          خوبي براي چه!
                                           ندانستيم.

مشكل اين است...
               دانستن را...
                            ندانستيم.

راستي!
     شايد جواب ها را بدانيم...
                              اما علت را...
                                           ندانستيم.

ـفرامرز- اسفند 86


ذهنم پراست از همه ها...



ذهنم پر است؛ پر از عذاب.
                  عذاب هر لحظه ي عمر
                                   عذاب هرچه بيخودي
                                                   عذاب روياهاي دور

ذهنم پر است از همه جا
                       از همه چيز
                                از همه ها...

رفتن و رفتن تا به كي؟
               تا به كي اين هدر شدن!
                                  هدر شدن، فنا شدن
                                            فناي روياها شدن!

فناي ما، زندگي نيست!
                فناي ما در خودمااست.
                                  ماايم تمام بيخودي.
                                               فناي ما، اميد مااست.

فرامرز-اسفند86

يكي بود يكي نبود !



يكي بود و يكي نبود،
              غير از خدا هيچ كس نبود.
يكي هست و يكي ديگه،
              غير از خدا هرچيز ديگه!
دنياي ما اينجوريه
           ياس و اميدِ خاليه.
شادي، هرقدر كه بخواي فراوونه
                       آزادي هست؛ اون گوشه توي زندونه.
                                                       ميتوني آزادش كني.
                                                                    علاف آدمهاش كني.
آزادي كه به درد نميخوره!
                    وقتي سر هر گذري، جبره كه تو چشم ميخوره.
آره؛ شادي فراوونه
            از اونجا كه به كار نمياد
                          حتي اگه مفت بخري...
                                             بازهم گرونه.
يادش بخير، اون زمونها
                پول بود تو فكر جوونها
                             اما توي اين زمونها
                                         حسرت شده حق اونها

حالا ببينها...
         اگه تونستيم زندگي كنيم!
                            نه پولي، نه شادي، نه آزادي...
                                        ديگه چيزي نميمونه؛ مشكل ديگه اي مگه داري؟
حالا هي بشين و غصه بخور
                       فندوق سربسته بخور
                                  حالا هي بشين و دعا بكن
                                                  اميدتو، حروم اين هوا بكن.

"نه اميدي- چه اميدي؟ به خدا حيف اميد!
نه چراغي- چه چراغي؟ چيز خوبي مي‌شه ديد؟
نه سلامي- چه سلامي؟ همه خون تشنه هم!
نه نشاطي- چه نشاطي؟ مگه راهش مي‌ده غم؟"

شاملو، كجايي كه ديگه
                 اين حرف ها خريدار نداره...
                                    هر كسي توي لونشون،
                                                   يدونه از اينها را داره !

اون قديمها هم كه ميگن همه ي چيزها خوب بودن...
ما چه ميدونيم؟ واسه ما، فقط تو قصه ها بودن.
قصه هاي ما اين روزها...
              قصه ديو و ددِ؛ نه حتي جن و پريا.
جن كدومه؟ كجان پريا؟
              اي بابا... ولش كن، دور از بلا !
فقط حرف، جنگِ و خون.
                    دروغ و مرگ آدمها.

ما كه شكايتي نداريم.
              عادت كرديم، ديگه راهي نداريم.
اميد هرگز نميميره...
                فقط كنج خونه افتاده جايي نميره.

اين بار كلاغ قصمون...
                رفت و به خونش هم رسيد.
                                       خونه كجا بود؟ اي بابا !
                                                       كلاغ به ويرونه رسيد.


فرامرز اسفند86


دلمان به شعورمان خوش است!



دلمان به شعورمان خوش است!ـ
                          شعورمان به چي خوش است؟ـ
بسوزد اين شعور كه انسان را سرگرم خود كرد...ـ
كه اگر نبود...ـ
          شايد آن موقع، اين شعورمندان غرق در غرور...ـ
                                                    به بيشعوري خود پي مي‌بردند !ـ

آي كه چه بگويم از اين دنياي پوچ !ـ
                              دنيايي كه حتي خوبي را نميفهمد...ـ
                                                 فهميدني كه حتي دنيا را نديد...ـ
                                                                       ديدني كه حيف شد...ـ
                                                                                 حيفي كه هستي شد...ـ
و ما به اين هستي مي‌باليم !ـ

فرامرز-3 اسفند- جمعه ساعت 6:03 صبح.ـ
سحرخيز نيستم... تا صبح با شب بودم.ـ

انعكاس عشق بر آسفالت.



به خدا قسم، كه تنهام...‍
                با وجود تمام كساني كه در اطرافم هستند!‍
                                         با وجود تمام آنها كه دوستشان دارم!‍
                                                                               ولي من تنهام.‍

تنهايي كلمه اي تكراري است...‍
                            پس بهتر كه بگويم تنهام!‍
                                         من تنها، تكراري از آفريده هاي ضعيفم.‍
آري... من... ضعيفم.‍
تنها به نگاهي، به چهره اي، به خنده اي دل دادم.‍
                                     كسي كه حتي نمي‌داند من هستم.‍
عشق الهي ندارم.‍
               رانده ي دربار الهم.‍
من مستم...‍
        نه مست باده و جامم.‍
                          من مست زيباييم...‍
اما تنها.‍

من غرق در افكار خودم هستم...‍
من مستم...‍
من كه مي‌دانم عشق، پوچ كلمه اي است براي دلخوشي...‍
من كه مي‌دانم فرشته را دوري از ديو صفت، بهتر...
من كه مي‌دانم و فريادم بلند كه ايكاش نمي‌دانستم...‍
من كه فكر مي‌كنم كه مي‌دانم، ديگر چرا عاشق شدم؟‍
من كه تنهام ديگر چرا عاشق شدم؟
من كه تنهايي را هديه اي از سوي آسمان مي دانستم چرا عاشق شدم؟‍

اما حيف كه خداي من در خاك است و شيطان در آسمان.
آري من...‍
آري من...‍
آري...‍
ولي، نه...‍
خير، من يك انسان كامل نيستم،‍
من كه حتي به چيز‌هايي كه مي‌دانم پايبند نيستم.‍
من كه مي‌دانم فايده اي ندارد چرا عاشق شدم؟‍‍

آيا كسي در تنهايي من سهيم است؟‍
آيا من، به آن كس كه در تنهايي من سهيم است، اهميتي مي‌دهم؟‍
و چه درديست عاشقي...‍
بخصوص براي من، كه هيچ وقت، عشق را قبول نكردم.‍
و براي من كه عشق را مبارزه مي‌كنم.‍
و براي من كه عشق را نمي‌خواهم.‍
به همان اله قسم كه عشق را نمي‌خواهم.
ولي عاشقم...‍
ميدانم بدون عشق زندگي محال است...‍
ميدانم.
اما با عشق زندگي...‍
مانند راه‌رفتن بر لبه پرتگاهيست...‍
كه دوست داري هر‌لحظه به اعماق پرتگاه سقوط كني!‍
اما جراتش را نداري!‍
پس چه بهتر كه بماني، بي عشق.‍
بمان و بسوز در عشقي كه معشوقش نمي‌داند...‍
واي بر من...‍
واي بر من...‍
واي بر من، اين مخلوق ضعيف!‍

تازگي، تنها نوشتن نجانم مي‌دهد...!‍
اما نوشتن مگر تواني دارد؟
كه اگر داشت...‍
خواننده مي‌فهميد كه من...‍
عاشقم!‍
ديگر طرح‌هايم...‍
ديگر نقاشي‌هايم...‍
ديگر هنرم...‍
به دادم نمي‌رسد...‍
آري منم آن رانده شده از دربار اله.‍

‍من نمي‌گويم كه بي فايده ام...‍‍
زيرا در آن صورت خود را انسان مي‌ناميدم.‍

بياييد قبول كنيم كه چه پست است اين عشق!‍
و از آن پست تر، من كه عاشق شدم.‍

شب نوشته-بهمن-86-فرامرز

آري، عشق من شبيه به همان انعكاس ابري قلبواره است؛ كه روي گودال آبي - كه بر اثر خرابي آسفالت خيابان بوجود آمده - افتاده است.‍‍ ـ
باران كجا بود؟ اين گند‌آب است.‍ـ‍ ـ



براي آخرين بار!

شب در گذرِ گاه گاه ِخود، به كسي نياز ندارد.ـ
من ديگر از اين منحوس واژهُ تكراري سخن نخواهم گفت...ـ
اين آخرين بار است كه از عشق مي‌گويم.ـ
بگذاريم بگندد در منجلاب خاموشش.ـ

كه آن است كه به ما نياز دارد؛ نه ما.ـ
من ديگر حتي براي فهماندن از آن سخن نمي‌رانم.ـ
بگذاريم بگذرد...ـ شايد بهتري جايگزين شد.ـ
بگذاريم بگندد در منجلاب خاموشش.ـ

فرامرز-تا هميشه


وقتي كه ميبيني ولي نميتوني كاري بكني !




خوبي ي مطلق هيچ دركي از بدي نداره...ـ
وقتي مي‌افته وسط بدي... نه ميتونه ماهيتش رو عوض كنه نه بدي را تبديل به خوبي كنه.ـ
نه... اون فقط ميبينه و نابود ميشه...ـ
-آيداـ

اين نقاشي بعد از خوندن نوشته بالا به ذهنم رسيد.ـ
تكنيك: نقاشي ديجيتال ـ
ابعاد: 5906 - 4294 پيكسل‌ـ
سال: 1386-اسفند.ـ


با شما هستم! آري شما...


با شما هستم... آري شما!ـ
              شما كه بيداريتان به زور قهوه است و خوابتان به قرص.ـ
اين منم...ـ
     براي من فيلم در نياريد...ـ
                          من شمارا مي‌شناسم.ـ
                                      شما كه غصه ي نان نداريد
                                                     نفرين آفرينش بر شما باد.ـ

آري تند مي‌گويم.ـ
         شمشيرم از رو بسته شده.ـ
اگر جنگ مي‌خواهيد...ـ
                          هستم.ـ
اگر خونريزي مي‌خواهيد...ـ
                            دروغ است.ـ
كه توانش را نداريد.ـ
اگر ناراضي هستيد...ـ
                 حق شما است هرچه بدي...ـ
آري اين منم و مي‌دانم از حرف هايم خسته شده ايد.ـ
اما بازهم بشنويد.ـ
...

دلم از هيچ گرفته... ـفرامرز-بازشب نوشته.ـ اسفند 86


قصه شهر خاكستر


دارم كم كم ته ذهنم را ميبينم.
تفكراتم داره به ته ديگ ميخوره
ذهنم كه مشغول ميشه.
ديگه راهي براي نجاتم نميمونه.
ذهنم مشغول چيزي شده.
                      پس ديگه راهي براي نجات نيست.
فقط بايد بگم؛
        چون، ديگه راهي ندارم.

قصه از كجا شروع شد!
                        خوب يادمه!

قصه شهر خاكستر...
دلها مردن
هوا خسته
راهي نداره
درها بسته
همه سنگي
دل شكسته
خوبي كجا بود!
خوش باش با غصه...
گنجشكك اشي مشي...
راحت بشين، رنگ نداريم.
اينجا ديگه...
ما، حوض آهنگ نداريم.
تموم شدش هرچي كه بود.
از خوبي و جشن و سرود.
آخه ميگن گناه داره.
هزار و يك جزا داره.
زيبايي جاش تو چادره
چادرِ ِ زيبا كلكه...ـ
ميگن زيبايي كفاره داره
ديدنش! اي واي! بدِ كه...
كسي اگه عاشق بشه...
بايد كه امضاء بكنه
عشقش رو توي لونشون
زير كفن، حاشا بكنه.
كسي اگه بفهمه
كه زيبايي يك نعمته...
از كجا ميخواد بياره؟
زيبايي آخه...

اما بگم از ديو هاي اين شهر خاكستر...
عمو زنجيرباف...
زنجيرشونو بافتي؟
جسدشون را...
پشت كوه انداختي؟
عمو زنجيرباف...
زنجير سخت‌تري بباف...
زنجيرِ سخت تر بهتره
براي ما كه زشتيم.
زيبايي را ميكُشتيم.
زنجير مثل يك ديواره
زيبايي را بر ميداره...
ميبره و رسوا ميكنه
زندونيه دنيا ميكنه.
عمو زنجير باف...
ميدوني كه زيبايي بده!
آفَتِ هرچي آفَته.
ما ديو هارا نگاه كن
ديو ها كه زيبا نمشن
از غصه آزاد نميشن.
غصه ي ما صواب داره
غصه آخه...

آره ... ميگفتم. اين شهر خاكستر...
هنرمند هم داره.
اونا همش دارن ميگن:

زيبايي را آزاد ميكنيم
آزادي رو برپا ميكنيم.
دنيا را ما ميگرديم
تا ديو هارا ببنديم.
ديو ها بايد بسته باشن
اسير و دل‌خسته باشن.
خدا؛ خدا؛ خداي ما...
كمكي كن به حال ما.

اما كو حركتي؟
اونا فقط ميگن... ولي انجام نميدن.
آخه اونها هم ...
از ديو ها گذران زندگي ميگيرن!

شهر خاكستر اون دورهاست...
اگه گذرت اونوري افتاد...
مواظب باش.
نكنه اونجا ...
تو صورت كسي...
بخندي!

فرامرز- خاكستر نوشته- يكشنبه 5بهمن86

يك سوال!


هان، شما كه مي‌فهميد حرف مرا !
هان، شما كه زنده ايد در اين دنيا !
                                 آيا من خوابم؟

گفته بودند كه رويا زيبا، كابوس زشت...
                                     و دنيا واقعي است...
                                                          آيا من بيدارم؟

تا ديروز، رويا تنها در خواب بود...
                                     ولي بيداري...
آري، بيداري چيزي جز ولگردي سگي در خرابه هاي صاحبش نبود.
سگي كه پارس مي‌كرد و تلاش تا شايد بهتر شود؛ بيداريش.
                                                          يا اميد بدان كه بدتر نشود؛بيداريش.

من ديشب خواب راحتي نداشتم.
من كه به دنبال رويا بودم در خواب.
                             ديشب خواب راحتي نداشتم.
من كه حتي از كابوس هم بدم نمي‌آيد...
                            ديشب خواب راحتي نداشتم...

آري از كابوس بدم نمي‌آيد.
                 ديگر به اين دنيا عادت كرده ام.

و اما ديروز...
            من ديروز روياهايي ديدم.

مثلا فرشته اي كه طرح مي‌بست.
يا، ديو هايي كه پول مي‌گرفتند و بار جابجا مي‌كردند.
يا خانه هايي كه با پرتاب شانس مي‌بردم.

اما در خواب...
          همه‌چيز واقعي بود...
                       انسان ها عذاب مي‌كشيدند.
                                       خدايان خودشان را مخفي مي‌كردند.
                                                             فرشته ها در داستان ها بودند.
ماهي ها حتي، از كشيدن نفس در هواي آزاد منع شده بودند.
من ديشب خواب خوشي نداشتم.

خواب من درحال نابود شدن است.
نه، قصه نمي‌بافم.
خواب من دارد از خواب بيدار مي‌شود.
آخرين بار كه خواب ديدم...
                          خواب همين دنيا بود.

آري خودش است.
همه اين اتفاق ها زماني شروع شد...
                                كه اولين روياي خود را...
                                                        در بيداري ديدم.
در اين دنيا ديدم.
و خواب هايم نابود شد.
نفرين بر اين دنيا.
                كه حتي چشم ديدن روياي مرا ندارد.


فرامرز-بيدار نوشته-شنبه-4 اسفند 86


۲۷ اسفند ۱۳۸۶

فرشته!



سياهي، زيبايي ي خود را به رخ جهان كشيده بود.‍
تنها ماه، همچون فيلي دماغ افتاده، در آسمان، خودنمايي مي‌كرد.‍
ماه، زيبا، اما، خودخواه است!‍
                حتي خورشيد هم در مقابل زيبايي ي شب،‍
                                                   دلربايي را براي فردا مي‌گذارد.‍
شب بود
اين تنگ بي ماهي با گندآب درون خود پر بود.‍
                                                 بي هيچ اميدي!‍
دلتنگي ي من، چون خرابه اي مي‌ماند.‍‍..‍
                                      در حسرت ساخته شدن...‍
اما كجااست بهانه اي براي ساختن؟
...

دلم در مقابل اتفاق آن شب ارزشي ندارد...‍
                                         پس چه بيهوده است...
از اين تنگ پر از گندآب گم شده در ويرانه اي از ياد رفته،
                                                                 سخن راندن...
شب بود...‍
و من شب را بر پشت لاكپشتي بي تجره سپري مي‌كردم.‍
                             بوسه نسيمي را ناگاه بر گونه خود فهميدم!
واي، چه گوارا لحظه اي بود... ـ
نسيمي كه از حركت مواج زيبايي در هوا به وجود آمده بود... ـ
                                                             آري، حركتي مواج... ـ
تلالو ي انعكاس طلايي نور نقره اي ماه...‍ ـ
                                              پروازي آرام... ـ
تا به حال، صفت زيبايي را، اين چنين زيبا، در نيافته بودم! ـ
                                                            شبيه به پروانه اي بود. ـ
نوري كه ماه را روشن مي‌كرد... ـ
                         دگرباره رنگ خورشيد به خود گرفته.... ـ
                                                           از لابلاي پيچش موهايش... ـ
                                                                             به سوي من مي آمد... ـ
با بال‌هايش آزادي را ياد آور بود. ـ
من جامي نداشتم... ـ
              باده اي ننوشيده بودم... ـ
                              اما، مستي را در لحظه لحظه ي رگ‌هايم حس مي‌كردم. ـ
شبيه به معشوقي بود. ـ
او از لطافت سرشار...‍ ـ
زيبايي ظاهريش تنها اشاره اي از درونش بود. ـ
                                                آزادي را شبيه بود. ـ
آغوشش را آرزو كردم... ـ
                    گويي آرزويم را شنيده... ـ
                                         به گرمي پاسخ گفت... ـ
در آغوشم كه آمد... ـ
خود را، پدري فرض كردم كه جگرگوشه ام را در بغل دارم. ـ
چرا اين فرشته ي به اين زيبايي، در آغوش من بود؟ ـ
من كه قبلا مي‌دانستم فرشته را بايد، دوري از ديو صفت! ـ
اما ديگر بيهوده بود... ـ
                    عقل را توان زور آزمايي با قلب نبود. ـ
با معصوميتي آشكار در آغوشم گرم گرفته بود... ـ
گويي هزاران هزار سال است كه اين عشق قدمت دارد. ـ
من اما ديگر... ـ
          آن تنگ بي ماهي نبودم... ـ
چه زيبا ماهي ي دلربايي درون من آرميده بود. ـ
ويراني هاي وجودم-ناگاه- موزه اي شده بود... ـ
                                        كه بينندگان به تحسينش مي آمدند... ـ
من اما ديگر... ـ
             بيهوده نبودم. ـ
آن فرشته اما... ـ
           هنوز با من است. ‍ـ
                       هنوز در لحظه هاي من جاي دارد.‍ ـ
من اما...‍ ـ
      چه فراموش‌كار...‍ ـ
من اما...‍ ـ
       چه پليد...‍ ـ
من اما...‍ ـ
      چه پست...‍ ـ
من اما...‍ ـ
       ديگر فرشته را نمي‌بينم...‍ ـ


فرامرز-شب-بهمن-1386 ـ

نقاشيم تقديم به فرشته صفتي كه فرشته اي را به من سپرد...‍ ـ

گنجشكك اشي مشي!


گنجشكك اشي مشي!         رو بوم خونمون نشين...
اين وسط‌ا رها ميشي،       شكار آدما ميشي...
شاعر ما رحم نداره،         نيازي به شرم نداره،
نديدي اون چيكارا كرد؟      چه جنگايي كه برپا كرد؟

اون جنگ بزرگرو كي ساخت؟       جايزرو كي بود كه باخت؟
كي اون وسط بايد مي‌مرد؟            كدوم جهان بايد مي‌برد؟
خرابي‌هارو كه ديدي...!               بد بختي هارو چشيدي؟

رستم دستان يادته؟             سپاه ايران يادته؟
ضحاك قاتل يادته؟              دشمن جاهل يادته؟
هدف اون جنگا چي بود؟      نقاش اون طرحا كي بود؟

راستي، شاعر اون حرفا كيه؟      ماييم يا اون كه يكيه؟
اصلا‍ً واسه كي شعر ميگه؟         واسه كي درد دل ميگه؟
شعرهاي اون پر از غمه...         دنياي اون پر ماتمه...

شاعر، هدف تو چيه؟          تفنگ تو رو به كيه؟
دنياي تو بلنديه؟ كوتاهيه؟    هواييه؟ زمينه؟
رو به هوا داره ميره،         سر از زمين در مياره...
تو اوج قدرت مي‌ميره،        تو بعد ظلمت مي‌مونه.
اوج و فرودش يه وجب،      سير و سكونش يه قدم.

گنجشك كه تو هوا مي‌رفت     رو بوم ما اومد نشست...

گنجشك تو از ماها نشو         زود از رو بوم ما پاشو...
گنجشك بهت توضيح دادم        راه هم بهت نشون دادم...
گفته بودم رها ميشي              شكار آدما ميشي...!
گنچشك تو هم فنا شدي         شكار آدما شدي...

يك عمر از تفكراتم... (فرامرز‍) ‍