
يكي بود و يكي نبود،
غير از خدا هيچ كس نبود.
يكي هست و يكي ديگه،
غير از خدا هرچيز ديگه!
دنياي ما اينجوريه
ياس و اميدِ خاليه.
شادي، هرقدر كه بخواي فراوونه
آزادي هست؛ اون گوشه توي زندونه.
ميتوني آزادش كني.
علاف آدمهاش كني.
آزادي كه به درد نميخوره!
وقتي سر هر گذري، جبره كه تو چشم ميخوره.
آره؛ شادي فراوونه
از اونجا كه به كار نمياد
حتي اگه مفت بخري...
بازهم گرونه.
يادش بخير، اون زمونها
پول بود تو فكر جوونها
اما توي اين زمونها
حسرت شده حق اونها
حالا ببينها...
اگه تونستيم زندگي كنيم!
نه پولي، نه شادي، نه آزادي...
ديگه چيزي نميمونه؛ مشكل ديگه اي مگه داري؟
حالا هي بشين و غصه بخور
فندوق سربسته بخور
حالا هي بشين و دعا بكن
اميدتو، حروم اين هوا بكن.
"نه اميدي- چه اميدي؟ به خدا حيف اميد!
نه چراغي- چه چراغي؟ چيز خوبي ميشه ديد؟
نه سلامي- چه سلامي؟ همه خون تشنه هم!
نه نشاطي- چه نشاطي؟ مگه راهش ميده غم؟"
شاملو، كجايي كه ديگه
اين حرف ها خريدار نداره...
هر كسي توي لونشون،
يدونه از اينها را داره !
اون قديمها هم كه ميگن همه ي چيزها خوب بودن...
ما چه ميدونيم؟ واسه ما، فقط تو قصه ها بودن.
قصه هاي ما اين روزها...
قصه ديو و ددِ؛ نه حتي جن و پريا.
جن كدومه؟ كجان پريا؟
اي بابا... ولش كن، دور از بلا !
فقط حرف، جنگِ و خون.
دروغ و مرگ آدمها.
ما كه شكايتي نداريم.
عادت كرديم، ديگه راهي نداريم.
اميد هرگز نميميره...
فقط كنج خونه افتاده جايي نميره.
اين بار كلاغ قصمون...
رفت و به خونش هم رسيد.
خونه كجا بود؟ اي بابا !
كلاغ به ويرونه رسيد.
فرامرز اسفند86
غير از خدا هيچ كس نبود.
يكي هست و يكي ديگه،
غير از خدا هرچيز ديگه!
دنياي ما اينجوريه
ياس و اميدِ خاليه.
شادي، هرقدر كه بخواي فراوونه
آزادي هست؛ اون گوشه توي زندونه.
ميتوني آزادش كني.
علاف آدمهاش كني.
آزادي كه به درد نميخوره!
وقتي سر هر گذري، جبره كه تو چشم ميخوره.
آره؛ شادي فراوونه
از اونجا كه به كار نمياد
حتي اگه مفت بخري...
بازهم گرونه.
يادش بخير، اون زمونها
پول بود تو فكر جوونها
اما توي اين زمونها
حسرت شده حق اونها
حالا ببينها...
اگه تونستيم زندگي كنيم!
نه پولي، نه شادي، نه آزادي...
ديگه چيزي نميمونه؛ مشكل ديگه اي مگه داري؟
حالا هي بشين و غصه بخور
فندوق سربسته بخور
حالا هي بشين و دعا بكن
اميدتو، حروم اين هوا بكن.
"نه اميدي- چه اميدي؟ به خدا حيف اميد!
نه چراغي- چه چراغي؟ چيز خوبي ميشه ديد؟
نه سلامي- چه سلامي؟ همه خون تشنه هم!
نه نشاطي- چه نشاطي؟ مگه راهش ميده غم؟"
شاملو، كجايي كه ديگه
اين حرف ها خريدار نداره...
هر كسي توي لونشون،
يدونه از اينها را داره !
اون قديمها هم كه ميگن همه ي چيزها خوب بودن...
ما چه ميدونيم؟ واسه ما، فقط تو قصه ها بودن.
قصه هاي ما اين روزها...
قصه ديو و ددِ؛ نه حتي جن و پريا.
جن كدومه؟ كجان پريا؟
اي بابا... ولش كن، دور از بلا !
فقط حرف، جنگِ و خون.
دروغ و مرگ آدمها.
ما كه شكايتي نداريم.
عادت كرديم، ديگه راهي نداريم.
اميد هرگز نميميره...
فقط كنج خونه افتاده جايي نميره.
اين بار كلاغ قصمون...
رفت و به خونش هم رسيد.
خونه كجا بود؟ اي بابا !
كلاغ به ويرونه رسيد.
فرامرز اسفند86
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر