۲۰ آذر ۱۳۸۷

سرمای آفرینش

چه دنیای محوی...
- بدو... بدو برو... از دست که بدیش دیگه میمونه کلی افسوس که باید تحمل کنی....!
این چه حسیه؟!... دارم میلرزم... دندونام چرا به هم میخوره؟
- دیگه صبر نکن... تا کی میخوای همینجا وایسی؟ هوا سرده ولی تو نترس... 
چرا همه جا سفیده؟ من کجا گیر افتادم؟
- بغلش کن... رو موهاش دست بکش... نترس اونم دوست داره!
حتی نمی‌تونم جلوی حرکت دستم رو بگیرم... بدجوری تکون می‌خوره... دیگه انگشتام رو حس نمی‌کنم... حتی نمیتونم دستم رو مشت کنم...!
- بگو مرگ بر...
مرگ؟ کجاست؟ این کیه با من صحبت می‌کنه؟
- بخوان مرا... تقاضای بخشش کن... بهشت در انتظار شماست...
بهشت؟ راهش از کدوم وره؟
- توان اندیشه ارزانیتان شد... پس بیندیشید...
به چی؟ من که اصلا کاری از دستم بر نمیاد...
- هیچ یک از حرکات شما بی جواب نخواهد بود...
حرکت؟ من اول باید زنده بمونم... ولی اینجا دارم می‌میرم...
- مرگ دست شما نیست.
کمک....
همین نزدیکی ها باید یه کلبه ای چیزی باشه که بتونم خودم رو نجات بدم... گرسنگی داره از پا درم میاره... سوزش پاهام رو دیگه حس نمی‌کنم. ولی میدونم تو وضع خوبی نیست.... دستاااااام....
- به انسان گفته شد که به همنوعت مهر بورز...
بسه دیگه... من اینجا هم نوعی نمی‌بینم... هرکی اینجاست داره زندگیشو می‌کنه... ولی من حتی نمیتونم نزدیکش بشم... کدوم هم نوع؟ اون خرس گنده؟ فقط کافیه برم سمتش که یا فرار کنه یا با آغوش باز برای نهارش دعوتم کنه به خورده شدن...
- انسان ها به چهار دسته تقسیم می‌شوند... نباتات... چهار پایان... وحوش... فرشتگان
پس انسانش کجاست؟ اینا که قبلا هم دسته بندی شده بودند...
- کوه مجموعه ای از سنگ و خاک و گیاه است و رودی که ازان سرچشمه می‌گیردو آسمانی که بر فراز آن است...
ول کن این حرفارو... نجاتم بده ازین وضع..
- و انسان نا شکری می‌کند وفتی کمترین سختی را می‌بیند... هرچه بیشتر بدست آورد بیشتر می‌خواهد.
یعنی من الان وضعم خوبه دیگه؟ راست میگی... شایدم به این بدی که فکر می‌کنم نیست... یکم هول شدم... به همین سادگی.
حد اقل یکی هست که باهام حرف بزنه... راستی این کیه؟ 
 تو کی هستی؟
الو...
با توام.
آهای...
کوشی؟


۹ آذر ۱۳۸۷

آروم...‌آروم... آروم.

هیس...
هیچی نگو...
فقط بذار آروم باشه...
آروم... آروم... آروم...
نه، به چیزی دست نزن.
آخه تازه داره به این وضع عادت می کنه.
چیزی رو جابجا نکن...
بذار اون موزیک همچنان پخش بشه !
می ترسم اگه قطعش کنی آرامشش بهم بخوره.
آخه میدونی!
شبیه شیشه شده که دیگه حتی طاقت یک ضربه ی ضعیف هم نداره...
تَرَک خورده... ایندفعه اگه بهش دست بزنی میشکنه.
قبلا همه چیز فرق داشت.
اون قوی بود.
یعنی در واقع قوی نبود؛ اون موقع هنوز نمیدونست چقدر شکنندست !
نه! توروخدا اون گل خشک رو از تو گلدون بر ندار...
بذار خرده هاش همونجوری کنار گلدون بمونه...
لب های سرخت رو نزدیک گلدون نبر.
حواست به نفس هات باشه...
نکنه گردوخاک نشسته رو گلبرگ های خشک رو بتکونی.
دیگه حتی سرخی ی خشک ِ زیر ِ گردوخاک ِ خاکستری هم اذیتش می کنه.
میبخشید هی منعت می کنم...
آخه حساس شده... میترسم آرامشش نابود بشه.
بذار- در- بسته بمونه...
جریان هوا، رقص ِ نور ِ آفتاب با گردوخاک توی هوا رو خراب می کنه.
نگاش کن! نگاش کن ببین چقدر آروم پشت میزش نشسته
تنها حرکتی که دیده میشه ته مانده ی دود ِ پیپشه... که نزدیک سقف حرکت می کنه...
او بالا رو نگاه کن...
نه... نه... نه... چرا اون کار رو کردی؟
مگه نگفتم هیچی نگو !!!
چرا از تابلوی نقاشی ی نیمه کارش پرسیدی؟
مگه نمیدونستی اون دیگه توان ادامه نداره!
حالا میخوای چیکار کنی؟
نزدیکش نرو... به خاطر خدا !
اون تازه داره عادت می کنه...
چیکارش کردی؟ چرا لبخند میزنه؟
ازت چی میخواد؟
خواست بغلت کنه؟
خوب، مگه ایرادی داشت؟
اون که کار بدی نکرد...
کجا میری؟
نه... نه...
اگه نمیخواستی بمونی چرا آرامششو بهم زدی؟
اون این همه هیجان رو از کجا آورد؟
نه... 
کجا میری؟ وایسا.
نه... نه... نه...
در رو نبند
برگرد ببین چجوری چشاش دنبالته !
فقط یبار دیگه برگرد و لبخندش رو ببین که چقدر سخت داره خشک میشه...
دلت میاد بری؟
من که گفته بودم...
آخه کجا میری بیرحم!
چشاش رو نگاه کن! ببین چجوری داره تو اشکاش غرق میشه...
آخه چرا در رو پشتت اینقدر محکم کوبوندی؟؟؟
حد اقل میذاشتی فکر کنه تو فقط یه رویا بودی...
من که گفتم هیچی نگو...
فقط بذار آروم باشه
آروم... آروم... آروم...

به ميل خود در رهم سر مي‌سپارم...

من آن رند ِ دنياي كنونم
  كه آزاد از هوا هاي جنونم
اگر بندي ببينم بر سر راه
  به صد حيله ز خود وا مي‌رهانم
اگر فرمان دهند، شاهان عالَم
  به فرماني، ز فرمان جان مي‌ستانم
همه غم هاي عالم را جوابم
  به يك پيمانه، شادي مي‌ستانم
به باجگيران نخواهم داد باجي 
  كه لب هاشان به پايم مي‌كشانم
اگر خواهم به راهي سر سپردن
  به فرمان خود آن ره مي‌سپارم
...
به شادي دل به معشوق مي‌سپارم
  هزاران سجده بر پايش مي‌رسانم
با بوسه، لب را به آتش مي‌كشانم
  جانم را به لبخندش مي‌سپارم
گرم فرمان دهد، آن را به صد شوق
  به گوش جان، سر به فرمان مي‌گذارم
نشنوم پند و نگيرم هيچ تاثير
  اگر گوييد كه دل را وا رهانم
من آن مردم كه با عشق، رند گشتم
  مگوييدم، مگوييدم، مگوييدم چنانم
ندانيدم، ندانيدم، ندانيدم چه هستم
  كنار باده با ياد او نشستم
چنان غوغا كنم من در ره عشق
  كه خالق را به پرسش مي‌كشانم
...
فرامرز آبان 1387

۴ آبان ۱۳۸۷

براي آن كه گريه كرد...

اي تنها ترين ستاره ي عاشق...
اي تو كه مرحمي بر جان جانان...
در ظلمت شب چراغ راهي...
انگاره ي هماي بر دنايي...
پرواز كن بر دل عشاق...
رها كن هرچه ظلمت...
روشن كن جانت را به جانت
روشن كن جانت را به جانت
روشن كن جان را به جانانت.
اي كه تويي روشني ي خلقت..
رها كن اين مرز شكستن.
براي تو اي زيبايي ي شعر...
يك سبد ستاره دارم...
براي اون دل تنهات...
يه دنيا ترانه دارم.
نمي ترسم از ظلمت دنيا...
مي ترسم از شب ِ صداي تو...
بيا و سهمي از اين دل ما باش...
سهمي از معراج ما باش...
دل پر اميد ما... 
شاديتو آرزو داره...
گريه نكن... گريه نكن..
گريه ي تو هميشه درد ماست.
سوختن به پاي تو...
ارزش اين دنياي ماست.
تو بمون و شاد باش...
معني رنگ واقعي باش...
براي اين دنياي پر از رنج...
شاد ترين رنگ زندگي باش...
آره درست مي‌گفتي تو.
هيچوقت دير نيست..
دوستي و عشق..
آخرين تدبيرماست.
بهترين تدبير ماست.
...
شاد باش اي عزيز... شاد باش.


اين منم... فرامرز از نسل پدرانم.

تو تنها بندي كه از دربند بودنت شادم...
زنداني بودنت را آرزو دارم...
شاديت را وفادارم...
آي آدم ها دلم فريادي مي‌طلبد.
كاش مي‌دانستيد كه چگونه به پرستندگي عاشقم.
عاشق آن كه لحظه در او موج مي‌زند...
نه تنها به بهانه اي
يا حتي بازي كودكانه اي
كه در اين من 
آتشي سوزان است...
كه خاموش كردنش را كهن پهلواني مي‌خواهد.
اگر از او بگويم
به اندازه عمر جهان زمان مي‌خواهم
و اگر سكوت كنم
قدرت صد مرد جنگي نياز دارم تا تحمل كنم.
چه كنم كه تواني ندارم در پيش اين عظمت، اين بانوي عشق.
غنيمت تمام جنگ هايم تنها غنيمتي خرد است براي او.
بانوي من اي قلعه ي اوج پيروزي...
پرچم عمرم به پيشت بر خاك.
...
چو سربازي فدايي، تنها ارزشم فدا كردن عمرم است به پايت.
چيزي ديگر ندارم... اما هرچه خواهي برايش جان مي‌سپارم.
آآآآي دشمن كه در مقابل من ايستادي.
هيچ فرامرز را در ميدان جنگ ديده اي...
صد كوه اگر بر من بتازد
با گوشه ي چشمي به خاكش مي‌نشانم.
واي از گوشه ي چشم او
كه به افلاكم مي‌كشاند...
...
تو تنها بندي كه در بندت اسيرم.
اسيرم من، بكُش من را بكَش من را
ولي نگذار من را بي هوايت.
كه صد دشمن اگر خونم بريزند
توانم ايستادن در برابر.
تو اما با نگاهي از سر لطف
تواني گيري از من هرچه دارم.
...
توانم جان سپردن بر سر عشق
توانم ساده دادن هر چه دارم
توانم ساده آرم هرچه خواهد
توانم ساده بودن در نگاهش
توانم پرواز كردن در هوايش
آري توانم. گر او بخواهد.
به همين سادگي.
...
هه.. هه... هه . اِه.
شادم از اينكه ميتونم هرچي دلم ميخواد اينجا بنويسم و نگران اين نباشم كه چقدر مزخف مي‌نويسم... حد اقل گفته هاي دلم كه اگر بخوام در خودم نگهش دارم توان صد مرد جنگي را مي‌خواد، بي هيچ مقاومتي اينجا مي‌نويسم. به همين سادگي.
شاد باشيد.


راه ِ من...

آري ميدانم...
  خوب كه چه؟
  انجام اين كار را آرزومندم...
اگر اشتباهي در پيش است
  بگذار به روش خودم مرتكب شوم.
انسان بودن تحمل انتخاب هاست.
  و قبول كردن اشتباه
  همچنين شادي پيروزي
پيروزي بليت بخت آزمايي نبود... 
كه به اميدش عمر را به انتظار سپري كنيم
پيروزي در حركت هاي ماست...
در لحظه است
خيلي مواقع اگر در لحظه نتواني
  هرگز نتواني توانست
راهي را مي‌روم
  كه برايم ارزشي داشته باشد
نه آن كه ديگران تعريف كنند.
حتي اگر رسيدنش را
  اميدي خاموش باشد. 
اين راهيست كه دوستش دارم...
حتي اگر دوست داشتن بهانه باشد
اين راهيست كه مي‌روم.
راهي كه جرات رفتنش
بر همه هموار نباشد.
راه ِ همه راهي قشنگ است
ولي كار من نيست.
مگر اينكه راه همه با راه من يكي شود.
ورنه من با همه همراه نخواهم شد.
خاص نيستم... اين را نيك مي‌دانم
اما چنان پيش مي‌روم
كه مي‌خواهم
نه...، اجبار ِ همه من را مجبور نمي‌كند.
شايد شكستي در راه من باشد...
  اما به شيوه ي خودم.
پيروزيم هم به شيوه ي خودم خواهد بود
هر نوع پيروزي ارزش ندار
حتي اگر نامش پيروزي باشد 
ارزش در پيروزي اي است كه نامش را
پيروزي گذارم.
  شايد در ذهن ديگران شكست باشد. به حال من فرقي ندارد.
اگر از عشقم ميگويم... 
چيزي كه ارزشش را داشته باشد عاشق مي‌شوم.
حتي اگر به عشقم نرسم... برايش جان مي‌دهم.
عشق ِ تعريف شده كار من نيست
حتي اگر بدست آوردنشان آسان..
نميروم كه حتما بدست آورم... 
ميروم چون ارزش رفتن را دارد.
چيز دم دست عشق من نيست...
از چيز هاي دم دست استفاده مي‌كنم
ولي نه آن استفاده اي كه در اولين نگاه از آنها بر آيد.
استفاده اي كه ارزشي در آن باشد...نه تعريفي از ارزش
از پيروزي هاي تعريف شده گريزانم.
دنبال پيروزي هاي شخصيم ميرم... 
هرچند در نظرغير ممكن.
انگيزه، از انجام برايم مهم تر است.
و بيشتر از پول، استفاده.
بيشتر از خودم، عشقم.
واي بر آن روز كه عاشق شوم.
دست بردار نخواهم بود حتي بر دار.
جز آن كه عشقم از دلم پاك شود راهي نيست
كه جلوي من را بگيرد.
هي فلاني... با تو هستم. آري با تو...
فكر بيهوده مكن.
اگر بازي مي‌كني...
من هستم...
اما بدان پيروزي بر كسي كه شكست برايش راهي جديد است
پيروزي آخر راه نيست... تنها سرگرمي اي گذراست.
آب شايد بگندد اما گنداب هم جاي زندگي برخي حشرات است.
خلاصه مي‌كنم اين تفكرات را...
اگر در پي عشقي حتي خاكي مي‌روم.
پيروزيم در رفتنم است...
اگر رسيدم..
به تمام هدفم رسيدم...
و اگر نرسم...
در هر صورت به نتيجه اي فرا تر از آن خواهم رسيد كه
اگر نمي‌رفتم...
در بد ترين حالت
به همان مي‌رسم كه اگر نمي‌رفتم.
من عاشقم.
عاشق هنرم
عاشق خالقم
عاشق خانوادم
وعاشق عشق خاكيم... (هرچند كه آن نيز براي من افلاكيست)
و براي همشان مي‌روم... 
و مي‌دانم كه خواهم رسيد.
به همين سادگي.


آره ميشه...!


هنوز ميشه به ستاره دل سپرد...
ميشه عاشق شد و از غصه نمرد...
آره ميشه توي اين شهر شلوغ...
شب و روز در پي يك لقمه نبود...
ميشه راهي شد و رفت به هر كجا...
تنها با بوسه اي از لب خدا...
هنوز ميشه كه يك دل خوش پيدا كرد...
ميشه يه گوشه نشست و فرياد كرد...
ميشه تو يه ليوان ِ كوچيك كنج اطاق، دل به دريا زد...
آره معلومه ميشه...
ميشه به يك دل ساده پشت پا نزد...
ميشه حتي توي قاب شيشه اي دست و پا نزد...
ميشه توي يه عكس، خورشيد رو ديد...
حتي از پشت پنجره دنيا رو ديد...
چرا نشه آسمون رو ديد؟
چرا رها نشيم تو دست باد؟
چرا دل نديم به فرشته ها؟
وقتي كه هنوز گل ها وا ميشن
وقتي كه آتيش ها بر پا ميشن
وقتي يكي بود يكي نبود...
شده يه شهر پر از آهن و دود...
مگه آهن بده؟ دود چشه خوب؟
چرا دل نديم به زندگي؟
چرا وايسيم پشت هر فكر بدي؟
چرا راست نگيم به همديگه؟
آخه چرا دست نديم به خستگي؟
بخدا ميشه به ستاره دل سپرد...
ميشه عاشق شد و از غصه نمرد...
بذار باز بگم از جن و پري
از اون فرشته كه اومد چه سريع
بزار باز بگم از يه دل شاد...
تو را خدا بذار بگم از هواي باز...
آخه حيف اين زندگي نيست؟
كه خراب كنيم با هر فكر پليد؟
آره ميشه به ستاره دل سپرد.
ميشه عاشق شد واز غصه نمرد.
هنوز ميشه... آره ميشه.
فرامرز... سحر روز شنبه 16 مهر...ساعت 6
صبح بخير.
عكس گل رو آيداي گلم براي اين پست فرستاد... هميشه گفتم اين دختر تو هنر فوق‌العادس. مرسي آيدا.