ميخواهم اعتراف كنم اي گل من
گند زدم اين بار، تو ببخش گناه من
چه ميدانستم كه آخر اين چنين
دست من باز و رسوا ميشود اين دل من
گندآب اين جان به لب رسيده ام
آشفته ي ديدار تو در رزم با شبهاي من
كوبنده تر از هر زخمي كه در جانم خليد
ناز نگاهت رخنه كرد در روح سرگردان من
گويي نبودم، با ديدنت من، من شدم
من ديدمت، ديدت به ديدم بسته شد، اي واي ِ من
شايد رها بودم، چشمانت به زندانم نهاد
ديدم در اين زندان، زاري ِ هجران را در دل ِمن
نبودم اين چنين. چون و چرايي داشتم
چون و چرا را چال كردم و عشق برافراشتم
نميتوانم گويمت با شعر اسرار دل
اصرار من اين است: جاودانه باش اي ناز ِمن
آري اي گل، به تو ميگويم راز
راز ِآغاززيباي نا معلوم پايان ِمن
عاقبت ِ اين راز، هرچه هست، باشد.
باش، اما بودنم نيست در دستان من
من هيچ نيستم و تو نيك ميداني
پس تو ببخشا اين چنين دوست داشتن هاي من
من از تو هيچ نميخواهم گلم.
تو نباش آگه از اين ويران دل ِشيداي من
زين پيش چه مضحك بود دلدادگي
چرخ گردون چه كرد بامن؟ خنده بر من حقت است، دلدار ِمن
دست من نيست يارا، دست من نيست
تو ببخش زيبا، تو ببخشا اين گناه من.
هي فلاني كه ميخواني دل نوشته هاي مرا
بشنو اما فاش مكن اسرار من، اصرار من.
احساس و عاطفه و عشق و دوستي به همان اندازه كه نياز انسان هستند براي انسان ضرر دارند...
در نتيجه، بود و نبودشان فرقي ندارد... همان بهتر كه نباشند...
فرامرز-ارديبهشت 1387
گند زدم اين بار، تو ببخش گناه من
چه ميدانستم كه آخر اين چنين
دست من باز و رسوا ميشود اين دل من
گندآب اين جان به لب رسيده ام
آشفته ي ديدار تو در رزم با شبهاي من
كوبنده تر از هر زخمي كه در جانم خليد
ناز نگاهت رخنه كرد در روح سرگردان من
گويي نبودم، با ديدنت من، من شدم
من ديدمت، ديدت به ديدم بسته شد، اي واي ِ من
شايد رها بودم، چشمانت به زندانم نهاد
ديدم در اين زندان، زاري ِ هجران را در دل ِمن
نبودم اين چنين. چون و چرايي داشتم
چون و چرا را چال كردم و عشق برافراشتم
نميتوانم گويمت با شعر اسرار دل
اصرار من اين است: جاودانه باش اي ناز ِمن
آري اي گل، به تو ميگويم راز
راز ِآغاززيباي نا معلوم پايان ِمن
عاقبت ِ اين راز، هرچه هست، باشد.
باش، اما بودنم نيست در دستان من
من هيچ نيستم و تو نيك ميداني
پس تو ببخشا اين چنين دوست داشتن هاي من
من از تو هيچ نميخواهم گلم.
تو نباش آگه از اين ويران دل ِشيداي من
زين پيش چه مضحك بود دلدادگي
چرخ گردون چه كرد بامن؟ خنده بر من حقت است، دلدار ِمن
دست من نيست يارا، دست من نيست
تو ببخش زيبا، تو ببخشا اين گناه من.
هي فلاني كه ميخواني دل نوشته هاي مرا
بشنو اما فاش مكن اسرار من، اصرار من.
احساس و عاطفه و عشق و دوستي به همان اندازه كه نياز انسان هستند براي انسان ضرر دارند...
در نتيجه، بود و نبودشان فرقي ندارد... همان بهتر كه نباشند...
فرامرز-ارديبهشت 1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر