تو تنها بندي كه از دربند بودنت شادم...
زنداني بودنت را آرزو دارم...
شاديت را وفادارم...
آي آدم ها دلم فريادي ميطلبد.
كاش ميدانستيد كه چگونه به پرستندگي عاشقم.
عاشق آن كه لحظه در او موج ميزند...
نه تنها به بهانه اي
يا حتي بازي كودكانه اي
كه در اين من
آتشي سوزان است...
كه خاموش كردنش را كهن پهلواني ميخواهد.
اگر از او بگويم
به اندازه عمر جهان زمان ميخواهم
و اگر سكوت كنم
قدرت صد مرد جنگي نياز دارم تا تحمل كنم.
چه كنم كه تواني ندارم در پيش اين عظمت، اين بانوي عشق.
غنيمت تمام جنگ هايم تنها غنيمتي خرد است براي او.
بانوي من اي قلعه ي اوج پيروزي...
پرچم عمرم به پيشت بر خاك.
...
چو سربازي فدايي، تنها ارزشم فدا كردن عمرم است به پايت.
چيزي ديگر ندارم... اما هرچه خواهي برايش جان ميسپارم.
آآآآي دشمن كه در مقابل من ايستادي.
هيچ فرامرز را در ميدان جنگ ديده اي...
صد كوه اگر بر من بتازد
با گوشه ي چشمي به خاكش مينشانم.
واي از گوشه ي چشم او
كه به افلاكم ميكشاند...
...
تو تنها بندي كه در بندت اسيرم.
اسيرم من، بكُش من را بكَش من را
ولي نگذار من را بي هوايت.
كه صد دشمن اگر خونم بريزند
توانم ايستادن در برابر.
تو اما با نگاهي از سر لطف
تواني گيري از من هرچه دارم.
...
توانم جان سپردن بر سر عشق
توانم ساده دادن هر چه دارم
توانم ساده آرم هرچه خواهد
توانم ساده بودن در نگاهش
توانم پرواز كردن در هوايش
آري توانم. گر او بخواهد.
به همين سادگي.
...
هه.. هه... هه . اِه.
شادم از اينكه ميتونم هرچي دلم ميخواد اينجا بنويسم و نگران اين نباشم كه چقدر مزخف مينويسم... حد اقل گفته هاي دلم كه اگر بخوام در خودم نگهش دارم توان صد مرد جنگي را ميخواد، بي هيچ مقاومتي اينجا مينويسم. به همين سادگي.
شاد باشيد.
زنداني بودنت را آرزو دارم...
شاديت را وفادارم...
آي آدم ها دلم فريادي ميطلبد.
كاش ميدانستيد كه چگونه به پرستندگي عاشقم.
عاشق آن كه لحظه در او موج ميزند...
نه تنها به بهانه اي
يا حتي بازي كودكانه اي
كه در اين من
آتشي سوزان است...
كه خاموش كردنش را كهن پهلواني ميخواهد.
اگر از او بگويم
به اندازه عمر جهان زمان ميخواهم
و اگر سكوت كنم
قدرت صد مرد جنگي نياز دارم تا تحمل كنم.
چه كنم كه تواني ندارم در پيش اين عظمت، اين بانوي عشق.
غنيمت تمام جنگ هايم تنها غنيمتي خرد است براي او.
بانوي من اي قلعه ي اوج پيروزي...
پرچم عمرم به پيشت بر خاك.
...
چو سربازي فدايي، تنها ارزشم فدا كردن عمرم است به پايت.
چيزي ديگر ندارم... اما هرچه خواهي برايش جان ميسپارم.
آآآآي دشمن كه در مقابل من ايستادي.
هيچ فرامرز را در ميدان جنگ ديده اي...
صد كوه اگر بر من بتازد
با گوشه ي چشمي به خاكش مينشانم.
واي از گوشه ي چشم او
كه به افلاكم ميكشاند...
...
تو تنها بندي كه در بندت اسيرم.
اسيرم من، بكُش من را بكَش من را
ولي نگذار من را بي هوايت.
كه صد دشمن اگر خونم بريزند
توانم ايستادن در برابر.
تو اما با نگاهي از سر لطف
تواني گيري از من هرچه دارم.
...
توانم جان سپردن بر سر عشق
توانم ساده دادن هر چه دارم
توانم ساده آرم هرچه خواهد
توانم ساده بودن در نگاهش
توانم پرواز كردن در هوايش
آري توانم. گر او بخواهد.
به همين سادگي.
...
هه.. هه... هه . اِه.
شادم از اينكه ميتونم هرچي دلم ميخواد اينجا بنويسم و نگران اين نباشم كه چقدر مزخف مينويسم... حد اقل گفته هاي دلم كه اگر بخوام در خودم نگهش دارم توان صد مرد جنگي را ميخواد، بي هيچ مقاومتي اينجا مينويسم. به همين سادگي.
شاد باشيد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر