
آره، هنوز اميدم نمرده
هنوز سر پام، فقط صدام تو قعر حنجره مونده.
چه ساده ميكُشند و چه ساده مي ريزند.
نفسم را به خاك ِ بيابان
اين بازيگران ِ خاموشي ي عشق
آي شما كه به بازي مشغوليد
جنبه ي بازي را ايكاش
به همان لذتي كه از بازي ميبريد
بپذيريد.
حقيقت را كشتيم و به سادگي خنديديم
بيآنكه بدانيم چه دروغي در پس اين خنده هايمان است
بيآنكه بدانيم خنده تنها از پس حقيقت ميآمد...
دروغ مي گويم...
قصه ميبافم...
دل هارا ميشكانم...
چون در پس هر حقيقتم مرگي بود كه من را نوازش كرد
چون در پس هر واقعيتم قصه اي بود، افسانه نه، كابوسي بود.
چون دل بستم اما بست ِ دلم تنها دلخوشكنكي بود كه كه دلدار آتشش زد.
به چه كس بگويم؟
به چه كس عاشق شوم؟
با كه بخندم؟
وقتي جمع را انسانها، معنايي غريب دارند...
هرچه در جمع تر غريب تر...
مينويسم
از دل پاك
از حقيقت
از سادگي
اما نه بچگانه
اما نه از روي ساده لوحي
اما نه از روي جو حاكم
بلكه از روي دل ِ سوخته ام
از روي خستگي هاي ذهنم
از روي هر آنچه كه من را از جمعي اين چنين دروغ
جدا سازد.
...
فرامرز مهر 1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر