۱۱ مرداد ۱۳۸۷

برج


برج 

با دریغی سنگین 
 شعر آمیخته با حسرت یک خاطره را 
قصه حادثه ی برج و کبوتر را 
یک بار دیگر می خوانم 
ای پرنده ی مهاجر ای مسافر 
ای مسافر من ، ای رفته به معراج 
تو به اندازه ی قدرت پریدن 
 تو به اندازه ی دل بریدن از خاک 
عزیزی
زیر این گنبد نیلی ،‌ زیر این چرخ کبود 
 توی یک صحرای دور ،‌ یه برج پیر و کهنه بود 
یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد 
از افق ، کبوتری تا برج کهنه پر گشود 
 خسته و گمشده از اون ور صحرا می اومد 
باد پراشو می شکست بارون بهش سیلی می زد 
برج تنها سرپناه خستگی شد 
 مهربونیش مرهم شکستگی شد 
اما این حادثه ی برج و کبوتر 
قصه ی فاجعه ی دلبستگی شد 
آخر این قصه رو ... تو می دونی .... تو می دونستی 
 من نمی تونم برم .... تو می تونی .... تو می تونستی 
باد و بارون که تموم شد ، اون پرنده پر کشید 
التماس و اشتیاقو تو چشم برج ندید 
عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود 
بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید 

ای پرنده ی من ای مسافر من 
 من همون پوسیده ی تنها نشینم 
 هجرت تو هر چه بود معراج تو بود 
اما من اسیر مرداب زمینم 
راز پرواز و فقط تو می دونی ... تو می دونستی 
نمی تونم بپرم .... تو می تونی .... تو می تونستی
...
اردلان سر‌افراز