۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۷

تفكرات يك گياه كوچك...





فكر كنم ميدانم يك گياه كوچك در يك منطقه پرت كوهستاني به چه فكر ميكند!...
    به اين كه روزي فرارسد تا يك عابر خوشحال گذرش به سمت گياه افتد و تا به گياه برسد به آن خيره شود و از كمال و زيبايي آن تعريف كند؛ تا كولبار تنهايي را از دوش گياه بتكاند...  
    ويا اين كه  رشد كند و بزرگ شود؛ به بزرگي تك درختي كه از سال ها پيش جلوي رويش ايستاده و خيلي وقت ها جلوي خورشيد را هم گرفته...
   اما نه عزيزم... بگذار برايت بگويم كه فكر گياه را چه چيزي به خود مشغول كرده... به اين كه بالاخره كي، يك عابر خسته، از آنجا رد مي‌شود و بدون هيچ توجهي گياه را زير پايش له ميكند و ميگذرد...


فرامرز 26 ارديبهشت 1387 بعد از يك پياده روي در كوه...

هیچ نظری موجود نیست: