من آن رند ِ دنياي كنونم
كه آزاد از هوا هاي جنونم
اگر بندي ببينم بر سر راه
به صد حيله ز خود وا ميرهانم
اگر فرمان دهند، شاهان عالَم
به فرماني، ز فرمان جان ميستانم
همه غم هاي عالم را جوابم
به يك پيمانه، شادي ميستانم
به باجگيران نخواهم داد باجي
كه لب هاشان به پايم ميكشانم
اگر خواهم به راهي سر سپردن
به فرمان خود آن ره ميسپارم
...
به شادي دل به معشوق ميسپارم
هزاران سجده بر پايش ميرسانم
با بوسه، لب را به آتش ميكشانم
جانم را به لبخندش ميسپارم
گرم فرمان دهد، آن را به صد شوق
به گوش جان، سر به فرمان ميگذارم
نشنوم پند و نگيرم هيچ تاثير
اگر گوييد كه دل را وا رهانم
من آن مردم كه با عشق، رند گشتم
مگوييدم، مگوييدم، مگوييدم چنانم
ندانيدم، ندانيدم، ندانيدم چه هستم
كنار باده با ياد او نشستم
چنان غوغا كنم من در ره عشق
كه خالق را به پرسش ميكشانم
...
فرامرز آبان 1387
كه آزاد از هوا هاي جنونم
اگر بندي ببينم بر سر راه
به صد حيله ز خود وا ميرهانم
اگر فرمان دهند، شاهان عالَم
به فرماني، ز فرمان جان ميستانم
همه غم هاي عالم را جوابم
به يك پيمانه، شادي ميستانم
به باجگيران نخواهم داد باجي
كه لب هاشان به پايم ميكشانم
اگر خواهم به راهي سر سپردن
به فرمان خود آن ره ميسپارم
...
به شادي دل به معشوق ميسپارم
هزاران سجده بر پايش ميرسانم
با بوسه، لب را به آتش ميكشانم
جانم را به لبخندش ميسپارم
گرم فرمان دهد، آن را به صد شوق
به گوش جان، سر به فرمان ميگذارم
نشنوم پند و نگيرم هيچ تاثير
اگر گوييد كه دل را وا رهانم
من آن مردم كه با عشق، رند گشتم
مگوييدم، مگوييدم، مگوييدم چنانم
ندانيدم، ندانيدم، ندانيدم چه هستم
كنار باده با ياد او نشستم
چنان غوغا كنم من در ره عشق
كه خالق را به پرسش ميكشانم
...
فرامرز آبان 1387
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر