۲۸ اسفند ۱۳۸۶

قصه شهر خاكستر


دارم كم كم ته ذهنم را ميبينم.
تفكراتم داره به ته ديگ ميخوره
ذهنم كه مشغول ميشه.
ديگه راهي براي نجاتم نميمونه.
ذهنم مشغول چيزي شده.
                      پس ديگه راهي براي نجات نيست.
فقط بايد بگم؛
        چون، ديگه راهي ندارم.

قصه از كجا شروع شد!
                        خوب يادمه!

قصه شهر خاكستر...
دلها مردن
هوا خسته
راهي نداره
درها بسته
همه سنگي
دل شكسته
خوبي كجا بود!
خوش باش با غصه...
گنجشكك اشي مشي...
راحت بشين، رنگ نداريم.
اينجا ديگه...
ما، حوض آهنگ نداريم.
تموم شدش هرچي كه بود.
از خوبي و جشن و سرود.
آخه ميگن گناه داره.
هزار و يك جزا داره.
زيبايي جاش تو چادره
چادرِ ِ زيبا كلكه...ـ
ميگن زيبايي كفاره داره
ديدنش! اي واي! بدِ كه...
كسي اگه عاشق بشه...
بايد كه امضاء بكنه
عشقش رو توي لونشون
زير كفن، حاشا بكنه.
كسي اگه بفهمه
كه زيبايي يك نعمته...
از كجا ميخواد بياره؟
زيبايي آخه...

اما بگم از ديو هاي اين شهر خاكستر...
عمو زنجيرباف...
زنجيرشونو بافتي؟
جسدشون را...
پشت كوه انداختي؟
عمو زنجيرباف...
زنجير سخت‌تري بباف...
زنجيرِ سخت تر بهتره
براي ما كه زشتيم.
زيبايي را ميكُشتيم.
زنجير مثل يك ديواره
زيبايي را بر ميداره...
ميبره و رسوا ميكنه
زندونيه دنيا ميكنه.
عمو زنجير باف...
ميدوني كه زيبايي بده!
آفَتِ هرچي آفَته.
ما ديو هارا نگاه كن
ديو ها كه زيبا نمشن
از غصه آزاد نميشن.
غصه ي ما صواب داره
غصه آخه...

آره ... ميگفتم. اين شهر خاكستر...
هنرمند هم داره.
اونا همش دارن ميگن:

زيبايي را آزاد ميكنيم
آزادي رو برپا ميكنيم.
دنيا را ما ميگرديم
تا ديو هارا ببنديم.
ديو ها بايد بسته باشن
اسير و دل‌خسته باشن.
خدا؛ خدا؛ خداي ما...
كمكي كن به حال ما.

اما كو حركتي؟
اونا فقط ميگن... ولي انجام نميدن.
آخه اونها هم ...
از ديو ها گذران زندگي ميگيرن!

شهر خاكستر اون دورهاست...
اگه گذرت اونوري افتاد...
مواظب باش.
نكنه اونجا ...
تو صورت كسي...
بخندي!

فرامرز- خاكستر نوشته- يكشنبه 5بهمن86

هیچ نظری موجود نیست: