۱۲ مرداد ۱۳۸۷

آرزوهايي از من...

آرزوي آغوشي گرم
نوازشي...
بوسه اي از سر احساس...
لذت محبت
خداوندا...
اين همه زيبايي را از كه ياد گرفتي؟
از آن كودك كه در آغوش مادر بود؟
يا از آن كوه كن كه در عشقش مرد؟
يا خودت آفريدي؟
تو كه تنهايي چگونه اين احساس را درك كردي؟
من كه هستم... به من هم بياموز.
خداوندا... لذت آغوشي گرم را از خودت هم دريغ مكن.

۴ نظر:

Ramin_Lion - شیرزرین گفت...

روزگاری بود که هزاران آرزو داشتم

اکنون بجای ارزوهایم هزارن سوال دارم

نه آنزمان نه این زمان به آرزو یا پاسخهایم نرسیدم

کسی چه میداند شاید در آینده هزاران حسرت داشته باشم

حسرت آرزوهای دست نیافته و پرسشهای بی پاسخ

ناشناس گفت...

خدا برای ما تنهاست
شاید برای او هم
ما توده ای هستیم تنها
یکی!!!

دیوان گفت...

مرسي برادر بزگوارم... رامين
هم به آرزو ها رسيديد... هم به سوال ها... اما... كجاست خردمندي كه سوالي ندارد؟

دیوان گفت...

مرسي مرجان عزيز...
ما با خدا يكي هستيم... من خداوند مرا در آغوش كشيد و گفت... زين پس اين آغوش را در خاك جستجو كن...