۱۳ شهریور ۱۳۸۷

من و اين زندگي ي پر از لذت


اولين آتش را در عمق اين چاه مي‌فرستم...
نه نه نه... 
اين بار هم زياد كوبيدم... فشار زياد جاي گذر هوا را گرفته...
ياد لحظاتي مي‌افتم كه براي رسيدن به چيزي زيادي پافشاري كردم... 
خيلي وقت ها رسيدم اما هميشه نشده...
جلو گيري از كور شدن كوره را با خالي كردنش و دباره پر كردنش انجام مي‌دهم.
اينبار آرام تر پرش مي‌كنم...
آتش دوم را به چاه مي‌فرستم...
نه نه نه...
اين بار هم زياد پرش كردم...
ياد لحظاتي مي‌افتم كه براي رسيدن به چيزي زياد مايه گذلشتم...
پر شدن زيادي جلوي خوب سوختن همه را مي‌گيرد و قسمت هاي زيرين را نابود مي‌كند...
من به لذت همه ي محصول نياز دارم...
پر شدن زيادي فايده اي نداشت...
دباره كوره را خالي مي‌كنم... تا به اندازه ي كافي پرش كنم...
سومين آتش را مي‌فرستم...
نه نه...
اين بار هم خوب نيست... اين توتون بوي خوبي داره... ولي گلو رو ميزنه...
ياد لحظاتي افتادم كه براي بدست آوردن چيزي كه ديگران مي‌گفتند خوب است، خودم را به دردسري پوچ انداختم.
ولي برايم فايده اي نداشت جز بوي خوبي كه ديگران از استشمامش لذت مي‌بردند...
و باز هم خالي و پر مي‌كنم...
اين بار با چيزي كه خودم دوست دارم... شايد ديگران را اذيت كند...
نميدانم... فعلا اين لحظه است كه برايم مهم است... شايد بعدا سعي كردم معذرت بخواهم...
آتش چهارم...
تمام وجودم از لذت اين دود پر شده...
بازدمم،دودي كه وجودم را پر كرده بود را در هوا پخش مي‌كند...
نفس اول... زيباست... سفيد.. رقصان... محو مي‌شود...
نفس دوم... ديگه فضا پر شده است از دود
...
نفس سوم را كمي بيشتر نگه مي‌دارم تا بيشتر لذت ببرم...
اما نياز به تنفس دارم پس آن را هم رها مي‌كنم...
نفس هاي بعد...
ديگر اين لذت سرم را به درد آورده...
پيپ را به گوشه اي مي‌گذارم تا از آرامشي كه وجودم را گرفته لذت ببرم...
دقايق اول... گذشت.
دقايق بعد... گذشت..
ساعت هاي بعد... دلم براي آن لذت تنگ شده... 
آتش اول را به اعماق چاه مي‌فرستم...

۱ نظر:

ميرديو گفت...

درست پشت ِ سرم هستي و دارم با مرورِ كردن ِ متنت كام گرفتنهاتو زير زيركي ميپام ... به اين ميگن دركِ آني ِ يه متن در حضورِ ِخالقش ... نه نه عمرا نميتوني تصور كني كه چه احساس ِ نابي دارم فرامرز ... كاشكي تگري نزني و حس ِgay بودن بهت دست نده ... تو اين لحظه ها كه دارم برات كامنت ميزارم بي نهايت دوسِت دارم... اصلا به روم نيار.