
مترسكي كه ايستاده بودـ
با تمام اميدش،
با فكري نه چندان خوش.
تنها خواسته اش شادي صاحبش.
صاحبي كه اورا نمي دانست.
صاحبي كه هرز گاهي چند.
او را سر پا نگاه ميداشت.
او فكر ميكرد كه تا او هست.
مزرعه هست.
اما چه تلخ بود فهميدن
فهميدني كه بودن مزرعه را دليل بر بودن او ميدانست.
پس او ارزشي نداشت به تنهايي!ـ
تنهايي كه اورا تنها مترسكي ايستاده مي ديدند در برابر.
خواست كه ديگر نباشد...
ولي خواستتني در كار نبود، هرچه بود اجبار بود.
اجباري بدليل خوبي
خوبي اي كه حتي او آنرا خوبي نميدانست.
دوست او كلاغ بود.
كلاغي كه او براي دشمنيش آفريده شده بود.
ولي كلاغ تنها دليل بودن او بود نه حتي مزرعه.
...
ولي در نهايت او توانست.
تمام كردن را توانست.
در روزي بهاري كه تنها اسمش بهار بود، توانست در پاييز.
حرف خود را گفت:
به كوردكي خرد.
كودك اما نتوانست...
كودك بودن را دوست داشت.
او كودك بود... اجبار را نميدانست.
هرچه بود بودن يا نبودن بود و تنها مسئله اين بود.
ولي مترسك كه اميدش.
تمام شدن بود،
اما ماند...
با تمامي غمي كه در دل از آفرينش خود براي راندن داشت.
مترسك ماند تا كشاورز،
مترسكي ديگر ساخت.
و او ديگر
نماند...
(فرامرز)
با تمام اميدش،
با فكري نه چندان خوش.
تنها خواسته اش شادي صاحبش.
صاحبي كه اورا نمي دانست.
صاحبي كه هرز گاهي چند.
او را سر پا نگاه ميداشت.
او فكر ميكرد كه تا او هست.
مزرعه هست.
اما چه تلخ بود فهميدن
فهميدني كه بودن مزرعه را دليل بر بودن او ميدانست.
پس او ارزشي نداشت به تنهايي!ـ
تنهايي كه اورا تنها مترسكي ايستاده مي ديدند در برابر.
خواست كه ديگر نباشد...
ولي خواستتني در كار نبود، هرچه بود اجبار بود.
اجباري بدليل خوبي
خوبي اي كه حتي او آنرا خوبي نميدانست.
دوست او كلاغ بود.
كلاغي كه او براي دشمنيش آفريده شده بود.
ولي كلاغ تنها دليل بودن او بود نه حتي مزرعه.
...
ولي در نهايت او توانست.
تمام كردن را توانست.
در روزي بهاري كه تنها اسمش بهار بود، توانست در پاييز.
حرف خود را گفت:
به كوردكي خرد.
كودك اما نتوانست...
كودك بودن را دوست داشت.
او كودك بود... اجبار را نميدانست.
هرچه بود بودن يا نبودن بود و تنها مسئله اين بود.
ولي مترسك كه اميدش.
تمام شدن بود،
اما ماند...
با تمامي غمي كه در دل از آفرينش خود براي راندن داشت.
مترسك ماند تا كشاورز،
مترسكي ديگر ساخت.
و او ديگر
نماند...
(فرامرز)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر