
منم!... آي... منم!
اين كه در گوش تو ميخوانم تمامي افسوس هاي زندگي تو را...
منم،... آي... منم!
آن كه وجود خوشي هاي بربادرفتهات را افسوس ميخورم...
اي ضعيف! ...
اي نهفته در اميد هاي واهي...
اي بيمايه، انسان !
اي شرم هستي...!
اي آنكه لجن را در لحظه لحظه هايت ميكاري... ـ
و تنها با نگاهي سرد و غني از فايده هاي پوچ از كنارش ميگذري...
آري اين منم كه در ذهن تو ميگويم!
اي چون تو هزاران هزار... ـ
اي چون تو تمام آن ها كه زندگي كردند و نفهميدند!
كه ايراد اين آفرينش...
تنها خلق انسان بود...
انساني چون تو...
با تو ام .... آي ... تو....
اي كه نابودي لحظه هايت ، دودي است كه از سر كنده اي سوخته به هوا ميرود.
...
صداي باران مي آيد...
دود كنده اي سوخته...
فرشته اي كه به هوا ميرود...
شيطاني كه هرگز نبوده...
اين منم نه هيچيك از آنها كه تو گفتي...
(فرامرز)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر