۴ آبان ۱۳۸۷

براي آن كه گريه كرد...

اي تنها ترين ستاره ي عاشق...
اي تو كه مرحمي بر جان جانان...
در ظلمت شب چراغ راهي...
انگاره ي هماي بر دنايي...
پرواز كن بر دل عشاق...
رها كن هرچه ظلمت...
روشن كن جانت را به جانت
روشن كن جانت را به جانت
روشن كن جان را به جانانت.
اي كه تويي روشني ي خلقت..
رها كن اين مرز شكستن.
براي تو اي زيبايي ي شعر...
يك سبد ستاره دارم...
براي اون دل تنهات...
يه دنيا ترانه دارم.
نمي ترسم از ظلمت دنيا...
مي ترسم از شب ِ صداي تو...
بيا و سهمي از اين دل ما باش...
سهمي از معراج ما باش...
دل پر اميد ما... 
شاديتو آرزو داره...
گريه نكن... گريه نكن..
گريه ي تو هميشه درد ماست.
سوختن به پاي تو...
ارزش اين دنياي ماست.
تو بمون و شاد باش...
معني رنگ واقعي باش...
براي اين دنياي پر از رنج...
شاد ترين رنگ زندگي باش...
آره درست مي‌گفتي تو.
هيچوقت دير نيست..
دوستي و عشق..
آخرين تدبيرماست.
بهترين تدبير ماست.
...
شاد باش اي عزيز... شاد باش.


اين منم... فرامرز از نسل پدرانم.

تو تنها بندي كه از دربند بودنت شادم...
زنداني بودنت را آرزو دارم...
شاديت را وفادارم...
آي آدم ها دلم فريادي مي‌طلبد.
كاش مي‌دانستيد كه چگونه به پرستندگي عاشقم.
عاشق آن كه لحظه در او موج مي‌زند...
نه تنها به بهانه اي
يا حتي بازي كودكانه اي
كه در اين من 
آتشي سوزان است...
كه خاموش كردنش را كهن پهلواني مي‌خواهد.
اگر از او بگويم
به اندازه عمر جهان زمان مي‌خواهم
و اگر سكوت كنم
قدرت صد مرد جنگي نياز دارم تا تحمل كنم.
چه كنم كه تواني ندارم در پيش اين عظمت، اين بانوي عشق.
غنيمت تمام جنگ هايم تنها غنيمتي خرد است براي او.
بانوي من اي قلعه ي اوج پيروزي...
پرچم عمرم به پيشت بر خاك.
...
چو سربازي فدايي، تنها ارزشم فدا كردن عمرم است به پايت.
چيزي ديگر ندارم... اما هرچه خواهي برايش جان مي‌سپارم.
آآآآي دشمن كه در مقابل من ايستادي.
هيچ فرامرز را در ميدان جنگ ديده اي...
صد كوه اگر بر من بتازد
با گوشه ي چشمي به خاكش مي‌نشانم.
واي از گوشه ي چشم او
كه به افلاكم مي‌كشاند...
...
تو تنها بندي كه در بندت اسيرم.
اسيرم من، بكُش من را بكَش من را
ولي نگذار من را بي هوايت.
كه صد دشمن اگر خونم بريزند
توانم ايستادن در برابر.
تو اما با نگاهي از سر لطف
تواني گيري از من هرچه دارم.
...
توانم جان سپردن بر سر عشق
توانم ساده دادن هر چه دارم
توانم ساده آرم هرچه خواهد
توانم ساده بودن در نگاهش
توانم پرواز كردن در هوايش
آري توانم. گر او بخواهد.
به همين سادگي.
...
هه.. هه... هه . اِه.
شادم از اينكه ميتونم هرچي دلم ميخواد اينجا بنويسم و نگران اين نباشم كه چقدر مزخف مي‌نويسم... حد اقل گفته هاي دلم كه اگر بخوام در خودم نگهش دارم توان صد مرد جنگي را مي‌خواد، بي هيچ مقاومتي اينجا مي‌نويسم. به همين سادگي.
شاد باشيد.


راه ِ من...

آري ميدانم...
  خوب كه چه؟
  انجام اين كار را آرزومندم...
اگر اشتباهي در پيش است
  بگذار به روش خودم مرتكب شوم.
انسان بودن تحمل انتخاب هاست.
  و قبول كردن اشتباه
  همچنين شادي پيروزي
پيروزي بليت بخت آزمايي نبود... 
كه به اميدش عمر را به انتظار سپري كنيم
پيروزي در حركت هاي ماست...
در لحظه است
خيلي مواقع اگر در لحظه نتواني
  هرگز نتواني توانست
راهي را مي‌روم
  كه برايم ارزشي داشته باشد
نه آن كه ديگران تعريف كنند.
حتي اگر رسيدنش را
  اميدي خاموش باشد. 
اين راهيست كه دوستش دارم...
حتي اگر دوست داشتن بهانه باشد
اين راهيست كه مي‌روم.
راهي كه جرات رفتنش
بر همه هموار نباشد.
راه ِ همه راهي قشنگ است
ولي كار من نيست.
مگر اينكه راه همه با راه من يكي شود.
ورنه من با همه همراه نخواهم شد.
خاص نيستم... اين را نيك مي‌دانم
اما چنان پيش مي‌روم
كه مي‌خواهم
نه...، اجبار ِ همه من را مجبور نمي‌كند.
شايد شكستي در راه من باشد...
  اما به شيوه ي خودم.
پيروزيم هم به شيوه ي خودم خواهد بود
هر نوع پيروزي ارزش ندار
حتي اگر نامش پيروزي باشد 
ارزش در پيروزي اي است كه نامش را
پيروزي گذارم.
  شايد در ذهن ديگران شكست باشد. به حال من فرقي ندارد.
اگر از عشقم ميگويم... 
چيزي كه ارزشش را داشته باشد عاشق مي‌شوم.
حتي اگر به عشقم نرسم... برايش جان مي‌دهم.
عشق ِ تعريف شده كار من نيست
حتي اگر بدست آوردنشان آسان..
نميروم كه حتما بدست آورم... 
ميروم چون ارزش رفتن را دارد.
چيز دم دست عشق من نيست...
از چيز هاي دم دست استفاده مي‌كنم
ولي نه آن استفاده اي كه در اولين نگاه از آنها بر آيد.
استفاده اي كه ارزشي در آن باشد...نه تعريفي از ارزش
از پيروزي هاي تعريف شده گريزانم.
دنبال پيروزي هاي شخصيم ميرم... 
هرچند در نظرغير ممكن.
انگيزه، از انجام برايم مهم تر است.
و بيشتر از پول، استفاده.
بيشتر از خودم، عشقم.
واي بر آن روز كه عاشق شوم.
دست بردار نخواهم بود حتي بر دار.
جز آن كه عشقم از دلم پاك شود راهي نيست
كه جلوي من را بگيرد.
هي فلاني... با تو هستم. آري با تو...
فكر بيهوده مكن.
اگر بازي مي‌كني...
من هستم...
اما بدان پيروزي بر كسي كه شكست برايش راهي جديد است
پيروزي آخر راه نيست... تنها سرگرمي اي گذراست.
آب شايد بگندد اما گنداب هم جاي زندگي برخي حشرات است.
خلاصه مي‌كنم اين تفكرات را...
اگر در پي عشقي حتي خاكي مي‌روم.
پيروزيم در رفتنم است...
اگر رسيدم..
به تمام هدفم رسيدم...
و اگر نرسم...
در هر صورت به نتيجه اي فرا تر از آن خواهم رسيد كه
اگر نمي‌رفتم...
در بد ترين حالت
به همان مي‌رسم كه اگر نمي‌رفتم.
من عاشقم.
عاشق هنرم
عاشق خالقم
عاشق خانوادم
وعاشق عشق خاكيم... (هرچند كه آن نيز براي من افلاكيست)
و براي همشان مي‌روم... 
و مي‌دانم كه خواهم رسيد.
به همين سادگي.


آره ميشه...!


هنوز ميشه به ستاره دل سپرد...
ميشه عاشق شد و از غصه نمرد...
آره ميشه توي اين شهر شلوغ...
شب و روز در پي يك لقمه نبود...
ميشه راهي شد و رفت به هر كجا...
تنها با بوسه اي از لب خدا...
هنوز ميشه كه يك دل خوش پيدا كرد...
ميشه يه گوشه نشست و فرياد كرد...
ميشه تو يه ليوان ِ كوچيك كنج اطاق، دل به دريا زد...
آره معلومه ميشه...
ميشه به يك دل ساده پشت پا نزد...
ميشه حتي توي قاب شيشه اي دست و پا نزد...
ميشه توي يه عكس، خورشيد رو ديد...
حتي از پشت پنجره دنيا رو ديد...
چرا نشه آسمون رو ديد؟
چرا رها نشيم تو دست باد؟
چرا دل نديم به فرشته ها؟
وقتي كه هنوز گل ها وا ميشن
وقتي كه آتيش ها بر پا ميشن
وقتي يكي بود يكي نبود...
شده يه شهر پر از آهن و دود...
مگه آهن بده؟ دود چشه خوب؟
چرا دل نديم به زندگي؟
چرا وايسيم پشت هر فكر بدي؟
چرا راست نگيم به همديگه؟
آخه چرا دست نديم به خستگي؟
بخدا ميشه به ستاره دل سپرد...
ميشه عاشق شد و از غصه نمرد...
بذار باز بگم از جن و پري
از اون فرشته كه اومد چه سريع
بزار باز بگم از يه دل شاد...
تو را خدا بذار بگم از هواي باز...
آخه حيف اين زندگي نيست؟
كه خراب كنيم با هر فكر پليد؟
آره ميشه به ستاره دل سپرد.
ميشه عاشق شد واز غصه نمرد.
هنوز ميشه... آره ميشه.
فرامرز... سحر روز شنبه 16 مهر...ساعت 6
صبح بخير.
عكس گل رو آيداي گلم براي اين پست فرستاد... هميشه گفتم اين دختر تو هنر فوق‌العادس. مرسي آيدا.

پشت پرده ي نقاشي در شب بيداري ي شعر.

پرم ازپَر ِ پري ها...
آرام ِ آرام...
رها از راه راه ِ رهايي...
بودني به رنگي بِكر...
خالي از خرمن خوش سود.
عاري از عربده ي شوق
دل سپرده به سرابي.
...
چرخم چو چرخي گِرد ِ چرا ها 
گِرد ِعالم ِِ عشق، عشوه ي معشوق
شوري از شراره ي شعر
شادي از شوق شرابي.
...
مدهوشم از سِحر ِ مُعجز ِ سَحَر
شادكام ِ شبي كامكار
همچو شبنم نشسته بر شانه ي شوق
...
ياد يار، ياور ِ ياًس 
خاطرات ِ خط خطي ِ خيال ِ خامم
غافل از غرغر اين غمزده 
راهي ي راه رسيدن به رهايي
غرق در قعر غريبي
كه كِشد كشتي كاغذيم را
سوي سرزمينس ساقي.
...
پرم از خيال خامي
كه شده شوق شبابي
در شب شكستن شمع
آري، شكستن شمع. در غم آتش ِ شادي.
...
ذهن من هر لحظه گويد
كه گذارم اين غم و رها شم.
به كجا روم كه هرجا
  كه سفر كردم و رفتم
چيزي از سوختن عشقم
كم نكرد و در نهايت
بگداخت و سوخت بار ها 
همه كالبد وجودم، به بهانه اي كذايي.
...
شادم و خوشخيال و خالي
خالي از شوق ِ خواستن
خواسته اي دگر ندارم
كه بدادم دل و ديگر
دلي نمادنده در دست
كه دهم به يار ديگر.
شادم از اين كه شنيدم
شادي ي دگر نمانده
هرچه بود همان دم بود
نطلب دگر دباره 
كه نيابي هرچه جويي
...
خوشم و شادم و آرام
خوشم از خيال خوابم
شادم از بيداري شب
آرام ِ آرام... در پي نقشي
كه كشم و كشاندم او
روي اين بوم پر از رنگ.
..
شاد باشيد.
فرامرز مهر 1387


يادش اما رفتني نيست...!

فكر انكار درذهن
  يادش اما رفتني نيست
ماندنم را چاره رفتن
  رفتنم را چاره اي نيست
.
ماندنم را علت دو راهي‌ست
  راه اول سوي رفتن
  رفتني اما چه دشوار
  دوم اما ماندگاري
  ماندني خالي از اميد
.
راه اول را گزين كردم
  دل من پر بود از او.
  كوله ام اما چه خالي.
خالي از اميد برگشت.
.
آرزو ها سخت درگير
  در گيره اي منقوش از اميد.
اميد اما در بيشه اي دور
  خفته بود سرشار و خوش‌بين.
.
اولين كوچه دلم رفت
  رفتنش را انكار كردم  
چه كنم دل پر بود از ياد
  جاي عشقي دگر نبود در آن.
.
در كوچه ي دوم دلي را
  ديدم سرشار از تمنا
چه كنم دل پر بود از ياد
  جاي پاسخ نبود در آن.
.
بر سر كوچه ي سوم
  عشقي بود هرچند زيبا
اما به ياد عشق اول
  رفتم و باز هم رها كردم  
.
ديگر اما خسته‌ست اين دل
  فكر انكار در سر
  دلم اما هم‌چنان درگير
.
كوله ام را باز كردم
  هرچه ديدم، در آن بار كردم
  دل من همچنان در بند
  كوله اما پر شد ز تسكين
.
كوي اول دل را رهايي
  دست مزدش را در كوله كردم
كوي دوم تمنا
  آن را خرج راه كردم
كوي سوم عشقي گزيدم
  شايد اين عشق آن نباشد
  چاره اي نيست، تكرار كردم.
.
فكر انكار در ذهن
  يادش اما رفتني نيست
  من كه ديدم رهايي
  جز به رفتن چاره اي نيست
  رفتم اما همراه كردم
  كوله بارم را از تجارب
  پر از عشق هاي تازه، اما
  ماندگار است همواره با من
  ياد آن زيباي دلبر
عشق ِ اول...عشق ِ اول.

Wednesday، October 1، 2008 فرامرز