۱۳ مرداد ۱۳۸۷

خداوندا شادش كن

خداوندا شكرت...
خداوندا... شادش كن...
دل من فداي مويش...
رويش را شاد كن.
نميدانم اگر ديگري گزيند من چه كنم...
چه كنم هايم، فدايش...
خداوندا ياريم كن...
حتي اگر من به فدايش... شادش كن
شادش كن... لطفش كن... رهايش مكن
"اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم  "
خداوندا
    من خود را در شادي او مي‌بينم
                            من را نشانم ده. شادش كن.
فرامرز

۱۲ مرداد ۱۳۸۷

آرزوهايي از من...

آرزوي آغوشي گرم
نوازشي...
بوسه اي از سر احساس...
لذت محبت
خداوندا...
اين همه زيبايي را از كه ياد گرفتي؟
از آن كودك كه در آغوش مادر بود؟
يا از آن كوه كن كه در عشقش مرد؟
يا خودت آفريدي؟
تو كه تنهايي چگونه اين احساس را درك كردي؟
من كه هستم... به من هم بياموز.
خداوندا... لذت آغوشي گرم را از خودت هم دريغ مكن.

۱۱ مرداد ۱۳۸۷

برج


برج 

با دریغی سنگین 
 شعر آمیخته با حسرت یک خاطره را 
قصه حادثه ی برج و کبوتر را 
یک بار دیگر می خوانم 
ای پرنده ی مهاجر ای مسافر 
ای مسافر من ، ای رفته به معراج 
تو به اندازه ی قدرت پریدن 
 تو به اندازه ی دل بریدن از خاک 
عزیزی
زیر این گنبد نیلی ،‌ زیر این چرخ کبود 
 توی یک صحرای دور ،‌ یه برج پیر و کهنه بود 
یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد 
از افق ، کبوتری تا برج کهنه پر گشود 
 خسته و گمشده از اون ور صحرا می اومد 
باد پراشو می شکست بارون بهش سیلی می زد 
برج تنها سرپناه خستگی شد 
 مهربونیش مرهم شکستگی شد 
اما این حادثه ی برج و کبوتر 
قصه ی فاجعه ی دلبستگی شد 
آخر این قصه رو ... تو می دونی .... تو می دونستی 
 من نمی تونم برم .... تو می تونی .... تو می تونستی 
باد و بارون که تموم شد ، اون پرنده پر کشید 
التماس و اشتیاقو تو چشم برج ندید 
عمر بارون عمر خوشبختی برج کهنه بود 
بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده رو ندید 

ای پرنده ی من ای مسافر من 
 من همون پوسیده ی تنها نشینم 
 هجرت تو هر چه بود معراج تو بود 
اما من اسیر مرداب زمینم 
راز پرواز و فقط تو می دونی ... تو می دونستی 
نمی تونم بپرم .... تو می تونی .... تو می تونستی
...
اردلان سر‌افراز