۸ تیر ۱۳۸۷

بعد اون عشقي كه رفته...

توي ذهنم پر حرفه...
     پر حرف هاي گلايه...
          پر حرف هاي نگفته...
                 پر خواهش نوازش...
توي چشمام پر اشكه
     اما آرزوي گريه...
         اما آرزوي ديدن...
                ديدن اوني كه دوره...
لبهاي من، عاشق گفتن...
     گفتن دردي كه دارن...
          گفتن حرف هاي تكرار...
              بوسه اي از لب ِ بودن...
بعد اون عشقي كه رفته
ذهنم اما، ساكت نشسته.
چشام اي واي، باز نميشن.
لب هام هم، عاشق نميشن.
فرامرز- 8 تير 1387 - براي دوستي ناشناس.

۲ تیر ۱۳۸۷

اشتباه...

خيلي وقت ها ميدوني كه اشتباه است ولي بازهم پيش ميروي...
براي مدتي خدا حافظ
                   نياز به تفكر دارم...

۲۵ خرداد ۱۳۸۷

و اما...

مگير از من رخت را اي گل زيبا
كه مسكينم به لبخندت، مگير از من كه ميميرم.
اگر كوهم، اگر ذره، اگر خورشيد تابنده.
به پيشت اي نگارينم فقط چشمم كه ميبينم.
مرا اين بس كه در راهت چو خاكي بر زمين باشم
به پايت جان فدا سازم كه در راهت تو را بينم
خداوندا! خداوندا چه حاليست اين كه من دارم؟
چه كردي تو؟ چه ساختي تو؟ كه من اين گونه جان ميدم...
ز جان و گل به زيبايي بتي ساختي
كه هركس بيندش دل ميدهد، زان سان كه من ميدم
عالمي دل داده بر روي آن زيبا
كيستم من كه نسپرم دل را به دامانش؟
به دنبال ريتم و قافيه نباش اي عزيز
ريتم و قافيه را هم فداي لحظه اي از او كردم
و چه زيباست دل دادن به مخلوقي كه خالقش اين چنين عاشقانه آفريده...
حتي خرد شدن زير پاي دلدار در ازاي لبخندي از او مي ارزد...




فرامرز