توي ذهنم پر حرفه...
پر حرف هاي گلايه...
پر حرف هاي نگفته...
پر خواهش نوازش...
توي چشمام پر اشكه
اما آرزوي گريه...
اما آرزوي ديدن...
ديدن اوني كه دوره...
لبهاي من، عاشق گفتن...
گفتن دردي كه دارن...
گفتن حرف هاي تكرار...
بوسه اي از لب ِ بودن...
بعد اون عشقي كه رفته
ذهنم اما، ساكت نشسته.
چشام اي واي، باز نميشن.
لب هام هم، عاشق نميشن.
فرامرز- 8 تير 1387 - براي دوستي ناشناس.