۹ آذر ۱۳۸۷

آروم...‌آروم... آروم.

هیس...
هیچی نگو...
فقط بذار آروم باشه...
آروم... آروم... آروم...
نه، به چیزی دست نزن.
آخه تازه داره به این وضع عادت می کنه.
چیزی رو جابجا نکن...
بذار اون موزیک همچنان پخش بشه !
می ترسم اگه قطعش کنی آرامشش بهم بخوره.
آخه میدونی!
شبیه شیشه شده که دیگه حتی طاقت یک ضربه ی ضعیف هم نداره...
تَرَک خورده... ایندفعه اگه بهش دست بزنی میشکنه.
قبلا همه چیز فرق داشت.
اون قوی بود.
یعنی در واقع قوی نبود؛ اون موقع هنوز نمیدونست چقدر شکنندست !
نه! توروخدا اون گل خشک رو از تو گلدون بر ندار...
بذار خرده هاش همونجوری کنار گلدون بمونه...
لب های سرخت رو نزدیک گلدون نبر.
حواست به نفس هات باشه...
نکنه گردوخاک نشسته رو گلبرگ های خشک رو بتکونی.
دیگه حتی سرخی ی خشک ِ زیر ِ گردوخاک ِ خاکستری هم اذیتش می کنه.
میبخشید هی منعت می کنم...
آخه حساس شده... میترسم آرامشش نابود بشه.
بذار- در- بسته بمونه...
جریان هوا، رقص ِ نور ِ آفتاب با گردوخاک توی هوا رو خراب می کنه.
نگاش کن! نگاش کن ببین چقدر آروم پشت میزش نشسته
تنها حرکتی که دیده میشه ته مانده ی دود ِ پیپشه... که نزدیک سقف حرکت می کنه...
او بالا رو نگاه کن...
نه... نه... نه... چرا اون کار رو کردی؟
مگه نگفتم هیچی نگو !!!
چرا از تابلوی نقاشی ی نیمه کارش پرسیدی؟
مگه نمیدونستی اون دیگه توان ادامه نداره!
حالا میخوای چیکار کنی؟
نزدیکش نرو... به خاطر خدا !
اون تازه داره عادت می کنه...
چیکارش کردی؟ چرا لبخند میزنه؟
ازت چی میخواد؟
خواست بغلت کنه؟
خوب، مگه ایرادی داشت؟
اون که کار بدی نکرد...
کجا میری؟
نه... نه...
اگه نمیخواستی بمونی چرا آرامششو بهم زدی؟
اون این همه هیجان رو از کجا آورد؟
نه... 
کجا میری؟ وایسا.
نه... نه... نه...
در رو نبند
برگرد ببین چجوری چشاش دنبالته !
فقط یبار دیگه برگرد و لبخندش رو ببین که چقدر سخت داره خشک میشه...
دلت میاد بری؟
من که گفته بودم...
آخه کجا میری بیرحم!
چشاش رو نگاه کن! ببین چجوری داره تو اشکاش غرق میشه...
آخه چرا در رو پشتت اینقدر محکم کوبوندی؟؟؟
حد اقل میذاشتی فکر کنه تو فقط یه رویا بودی...
من که گفتم هیچی نگو...
فقط بذار آروم باشه
آروم... آروم... آروم...

به ميل خود در رهم سر مي‌سپارم...

من آن رند ِ دنياي كنونم
  كه آزاد از هوا هاي جنونم
اگر بندي ببينم بر سر راه
  به صد حيله ز خود وا مي‌رهانم
اگر فرمان دهند، شاهان عالَم
  به فرماني، ز فرمان جان مي‌ستانم
همه غم هاي عالم را جوابم
  به يك پيمانه، شادي مي‌ستانم
به باجگيران نخواهم داد باجي 
  كه لب هاشان به پايم مي‌كشانم
اگر خواهم به راهي سر سپردن
  به فرمان خود آن ره مي‌سپارم
...
به شادي دل به معشوق مي‌سپارم
  هزاران سجده بر پايش مي‌رسانم
با بوسه، لب را به آتش مي‌كشانم
  جانم را به لبخندش مي‌سپارم
گرم فرمان دهد، آن را به صد شوق
  به گوش جان، سر به فرمان مي‌گذارم
نشنوم پند و نگيرم هيچ تاثير
  اگر گوييد كه دل را وا رهانم
من آن مردم كه با عشق، رند گشتم
  مگوييدم، مگوييدم، مگوييدم چنانم
ندانيدم، ندانيدم، ندانيدم چه هستم
  كنار باده با ياد او نشستم
چنان غوغا كنم من در ره عشق
  كه خالق را به پرسش مي‌كشانم
...
فرامرز آبان 1387